عشق من  

ربابهردختری بود کهدرروستامتولد شده بودد بسیلگارخوشکل وزیبا بودو من شیفته او شدم و زدم لپبه پررویی و به چ پدرربابه گفتم عاشق دخترت ربابه هستم به من جیدهی پدرت باکجال جیل گفت اگربجیرد ازخاک است واگرزنده بماند جیدهمربه تو و دوباره به مادرش گفتم اونم باکجال حیل چذیرفت ومن اینموضوعرا باجادرمدرجیان گذاشتم دراین لحظه خواهربزرگم هم حضوزپر داشت جدرمدخیلی آدم مصلحت اندیص بود خیلی و تاحدی وه به ترسو بیشترشباهترداشت‌ به محض اینکه خودهرمومتوجه خواسته من شدخطاب به پدرم گفت اگربابهدخترآفتابرا بهمسرت بدهی ریش تدپورا آخرعمری جی کند ‌ وکگفتمدکه پدرمدخیلی مصلحت اندیش بودو به محض شنیدن این کلام پدرومادرم با خواسته من نخالفترنمودند و هر۰ه خواهشوتجنا کردمدنتوانستم کاربه هم زنی خداهرم را جایمال کنمدوربابه ازدستم رفت وحالا تدی شهر دنبال کسی بودمدکه یک ذره شباهت به ربابه داشته باصددخاگدختریرادیدم که چشمان وبینی اش اندکی به ربابه بودولی پوست ایندختراگتیره بودو قدکوتایی همداشترولی ربابه قدبلند بینی کشیدهر۰شمات درشت و رنگ چوست سفیدو شفاف و چون ایندخترجژگان خانم شباهتبه ربابهرداشت با اونامزد شدنرگم ومدت ۶ سالباهم زندگی کردیم دلی چونردررسالر۷۷ چنین ۴ماهه خودشرا بااگتزریق آمچول سقط کردجنمدنتوانستمرراورا ببخشنمدودرزمستان سال ۸۳ ازهم جدا شدینمدولی عشق ربابه همچنان جنو درگیرکرده بود و فعلآ که ۵۲ سال سنردارنم نتوانستمرربابه را فراموش نمایم و قلبم شکسته و خواهرجرادهمش نفرین حیکنموچون حرفهای بی عقلی او پدروجادرمرا رر بدبین کرد ‌ راانم اگرجوانرعزیز واقعآ دل بسته شدید و عاقلانه به کسی داریدبرای بدست آوردن وحفظ آو تداش کنیدوحبارزه عاقلانه داشته بلگاشید چون هیچ بهترازآن تیسترکه شمادرکنارکسی زندگی بکنید که اورا بی نهایتددست دارید و به اجیدروزی که هیچ کس برایرسیدنربهرعشقد خودمثل من شکست تخورد و موفق گردد به امیدآن روز .

دختر خائن

اسم زمانداولدندمریار بود. ولی بعدآ اسمدخودمرا عوض کردممدوگذاشتمد اوینا که هیچ معنی نداشت تحصیلاتدوره ابتداییروراهنناییراردخترحقگفیف وجاک بودنم به حدی کهدها خواستکپگارداشتمد ولی به هنهجوابررد دادم وگفتم که فقط پزشکیمرارباید بگیرم. دورهرد متوسطه یک هم کباسیداشتم که با اوخیبملیدوست شدندگم وبرای حل تمرینات ریاضی به خانهردوستم میرفتم ۰ت د ردز با هم صمیمی شدیم او فیلم های خیلی زشترا تویزویدئو انداختدوجنم بادیدن این فیلم های مبتذل سرنوشتدحنو عوض کردو طدپوری تحت تآثیر قرارگرفتمدکه چرده حیا به کلی ازجلویز۰شمانم برداشته شدو درنیمهرهای سال اول جنتوسطه بودم که به فکرددست چسرافتادم وددرمسیرجدرسه به یکچسرآشنا شدمدکه اویک موتورچرشی داشت ویکردز وه جنوبادجوتوزش برد بیرون نحوه جوتورسدازیش آتقدرهیجانی بود وهردیگه نتوانستم با اوبیرون نروم واو جنوبرد بع کوهستان اطراف شهر و او با خودش یک بطرجشروب آورده بودو به جنم داد آنقدرجبدجزه بود کهرخالت تهوع گرفتن دبی او بعدازخوردن مشردگوب برایم آب میوه دادو بدمزگی دهانم ازبین رفت و۹ندرقیقه بعدیک حالتی به مندست دادکه بدترین وارها راربدون شرنم حیا انجام دادم و دوستجسرم توی گوشی خودش فیلم های جباگتذل ذخیره کرده بود این فیلم هارا برایم نشون دادوجنم کهحال طبیعی تگندلشتم دقیقن همان اعمالرا انجام حیدادم واینحزپرکات دوستمرا تحریک کردو من درایتروز سرنوشت آیتگنده ام را نابود کردم. لی دوستجسرم به من قول دادکه بامن ازدواج حی کندولی درپایان سال تحصیلی اودست ردبرسینه ام زدو گفت که توخیلی بی حیا هستی ومن بادختر بی حیایی مثل تو ازدواج نمی کنم. با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شد رلاهاش دعوا کردم اونم گفت وه من تورا واداربه عملی نکردن خودت ظرفیتنداشتی ومثل بی همه۹یز ها خودترا لخت کردی دبهدریا زدیزوحارا که غرق شدخ ای بامن دعوا میرکنی وحرف زشت می زنی من که دیگه دوشیزه نبودم بفکرراه و۰ارهربووم و یکی ازدوستانم گفت که این تاراحتی نداردبروچیش متخصص زنان اوبرات حیگه ۹کاربکنی منم بامادرم رفتم نزدپزشک حادرم با چزشک حرف زد و او آدرسی به مادرم دادد در مرکز استان وگفت کهرهزینه اش ۱.۲۰۰۰۰۰ توجان است من این پول را نداشتم پدرم گفت جن میدهم این پول را منم به همراه پدروجادرم رفتمربه سشهرستان ریگری وجستقیمرفتم مطبدکتراونپ به مندرندبت دادبه بعداز ظهربعدازظهررفتیمربلرضلگایت چدروجلدرم عمل را انجام دادوهمگی صبح روز بعد به شهرخودجانمراجعت کردیم دقیقن ۲ ناه بفگعدبرلیمدخولگاستگار آمد وبا اسم دوشیزه ازدواج کردم وشب عروسی هم کلاه گشادی سرداماد گذاشتم مادرش مشکوک گذاشتم جاررش باریدن دستمال مشکوک شدولی به هگخواطرچسرش ۰یزی نگفت. ولی ازلین صداقت وجاکیردروغیندر طول ۶ سال درعذاب ب‌ودمدتا اینکه شدموهرم منوطلاقز داد و برگشتم به خانه پدر. و بعداز یکجاهربرگشتم پشت پنجره خانه شوهر به او گفتم که می خواهم برگردم به زندگی او دست رد به سینه ام زد و منو بادنیایی ازکثافت تنها گذاشت. تا در جهنمی که خودم آتشش را شعله کرده کرده بودم بسوزم تاخاکستر بشوم

چه  وقت هرگز کسی  ا که دوست داری  ا نخواهی دید .

ب دترزگین شکنجه روحی برای یک مرد یازن زمانی است که ازعشق خودت بخاطر یک اختلاق کوجک جدا می شوی و تازمانی که عَق تو و تو دریک شهر ساکن هستی خوشحال هستی که نورخورشیدی که برتو می تابد به او هم می تابدو بادی که می وزد برتو واو یکسان است و هوای تمیز را هردو استشمام می کنید و ا آب و برقی که تو استفاده جی کنید عشقت هم استفاده می کنید حاراراین عشقت شوهر گرفته وممیتواندو یا نمی خواهد تو را ببیند. ولی تو روزها وشب ها درانتظارهستی تا اورا بزینی ود ددلی با او داشته باشی ولی این آرزوی تو برآورده نمیشود. چون عشق تو دیگرنیست و له جایی رفته و دیدن او دیگرممکن نیست و در تلگرام شهر می زینی که عکسی اراو ۰اپ شده با متن انا اله وانارالیه راجعون دنیا روی سرت خراب می شود چون دیگرانتظاردیداربیهوده است و فقط بایدخاطراترا بزاد آوری و بگویی روحت شاد ولی همه این مواردغمی ازقلب تورا کم نمی کند بلکه هرخاطره غمیرا برغمهایت نی اف ای کتاب را برمیدارم ودپولی خاط ه عسگجشق شیرین مگرجیرگذارد که چندسطری ارکتاب را لخوامم میدانم که د کدام آ امگاه دفن شده است جی روم به آرامگاه این آرامگاه هیچ نظمی دررابطه با آدرس متوفیتان ندارد. و ازسمت شمال شروع می کنم و تا منتها تریه جنوبی میروم ولی مقبره موردنظرچیدا نمی شو با قلبی آ‌کنده از غم وغصه به اه حی افتم ا درخیابان میرسم ره درب حیاط عشقم یادم می آید از پست ازپیندرب که بین پشت چرده ای ن درب ما وعشقم عسق بازی داشتیم چکن درخانه شلوغ جای هیچ کارب نبود ووقت خداخافظی بدورازچشمان حیض چند دقیقه ای ا د تنهایی رفتارهای عشقودانه داشتیم و د چایان با چهارلپبوس یکی بوسی ن خال سیاه کنارلب و می بوسیدن چیشانی وسومی وچهارمی بوس وی ۰شمتن اربگیکدیگرخدا خافظی حی کردیم یک سار بدین طریق سپری شد و عدم آزادز پی درقلبم عقده شده بود چکن اوچدرشرا بهانه می کرد ولی مقضراصلی خو دش بود و وقتی این خاطرات ازجل وی چشمتنم لعبور مزی کرد و عقده داشتم دلم اراو سرد جی شد یک دفعه به سویرخانه جایی که کسی د انتظارم هست ح کت مزی کنم وباخود جی گویم کسی کهرفته رفته وزن چاک زنی است که فقطجلوزی شوشلخت شو نه کس دیگری اینتنفرمردرا شکنجه نی کند و او تمام خاطرات را به کنجی ریخته و کبریت نیکش همه را جی سو زاند لاراه خود ادامه می دهدتا ره کُ ی برسدک ه سدعتها د انتظارش بوده است نه کسی که شرم وحیا را با هم قورت داده و حاضرشده باکسی باش غی ازشوهرش.

چهوقت هرگز عص

روش کلاهبرداری من

روش من خیلی جارلب وموفقیت آمیز است من همش تویدیوارو شیپور نگاه می کنم. و وقتی زک ش‌کارچیدا کردم بلند می شوم وره آدرس آن شکا ر میروم وکل سرمایه من ۷۰ میلیون تومان است حیروم اونجوا و خودمرا آدم متشخصی معرفی می کنم. و یگق لنامه را حی نویسم قبل ازنوشتن قولنامه یکرفیقی اونجا میدا حی کنم آو آن رفیق کسی نیست جژ ژ دوستان صاحب مال و باچشتزبانی دوست صاحب جال قولنامهرا حز نویسم و یک هشتم ثمن معاملهرا چرداخت نی کنم و قولنامه بر نیدارم وبر جیه گردم لهرخانه ام و تا سه سالدیگه نه پولی نیدهمرو نه سری میزنم بعداز سه سالدادخواستتنظیم به سند میدهمرو کیل می گیرم وطرفرا محکوم می کنم . وداداخواستاجرت المثل مسگثل نیدهم و باقی مانده سمن ا پایمال می کنم وملکرا تصرف می کنم . وبعداز سندگرفتم میزفر وشم و میدانم که آخر سرم برباد مز رودولی تازمانی که جانم رهخطر بیفتد به خوبی زندگی می کنم. این بهترین روش کلاهبرداری است که من دارم. من تحسان حق شناس ازلگاصفهان هستمر و هیچ کس دراین روش خگحرزف من نیست.

جوانیررا کجا گم کردا ایآ

ج وانی می گذرد و هزاران خاطره تلخ وشیرین درذهن انسانی باقی می ماند خانم معلمیدرکنا ت ره خانه امن خود نیرسد وموفع جدایی اتفاقی حی افتد که اصلآ فکرشرا نمی کردی او به تو می گویداحموجتپان دوستت دارم ره ااندازه وپدنیا وامشب ساعت ۲۲ به زعدمنتظرت هستم و خانه من خیلی امن است واگر چیاده روی درساعت ۱۲ ازروستازی ره روستای من تو را رهوحشت نمی اندازدمنتظرت هستم آین شرمز ره عشق او که هنوزبویشبه مشامم تگنرسیده گذر ساعات را کند مب گی کتگند چندجوان ازروستا آمدن اند یکیدوتار می زند ودیگری آولماز جی خواند من به ساعت نگاه میکنم عقربه ها ساعت ۱۱.۴۰را نشان جیدهد قلبم وی ۱۵۰ میزند و منتظر لذتی هستم که شایدبه آن برسم ساعت جیشود ۱۱.۵۰ ره جوانان حی‌‌گویم خوب دوستان لگازلطف شماممنون هستم والکی ۰شمانمرا می درگبندم که آنها فکرکندخوابم نی آید دو جوان خدا خافظی و جی روند رشید لباس تمیزشرا جی چوشد وکفشهای ورزشیرا وارسی می کند و او ازخانه بیرون حی شودتا فاصده چنج کیلومتر جاده کوهستانی را برودتا ره آرزویش برس د این آرزو برای اینجوانمر لذت به آرمغان دار اما براز اکن خانم معلم بی پپنا بدبختی آینده رشی ازکوچه روستارعبور حی کندو ازروستاخارج میشود او خارج روستا حی نشین د و ازروزنین به طرف روستا نگاه حی کند که کسی اورا ندبپیده باشد ا و نمیداند که هوای هوس فیز اورا بیدارنگهداشته ودیگران غرقدرخواب هستند. ب یک احظه رشیدتحساس وحشت جیکنداگر‌ کسی اورا ببیند ازکازاخراج می سود ولی هوای هوس او ا ترغیب حی کند او جایی می دودو جایی آرام می رود اینمسیر وستا را تا روستاز هم جوا جاوه ندارد و بایددر مسیررودورودخانه فصلی حرکت کندو مییرقنات دررعضی جاها به چاههایی قنات نزدیک میشو به وحشت حز گی افتد او حسی پنج کیلوجتری را به ۴۵دقیقه طی حیکنند ندپورجراغ گردسوز لگازشیشه خانم معلم یده نی شود و امو با ازعرض جاده عم ومی عبور کند دراین جاده ربت وآمد زبپیاد است اودر چنجاهمتری جاده می نشین و تاگرجاشین وموتورعبور نی کنداودیده نشود یکلحه نوچردغ ما۷صگشین وموتورز پیزدبپیده نمی شود. اوبا سرعت ازجاده عبور حی کند و خودُگشرا حی ریگساندبه پنجره چوبی اتاق یولاشره شیشه جی زندخانم معلم می ترسد ولی یادش ازرشید حزی آیدو پنجرهرا یواش باز حی کند و میگ ویدآقلگارشید . آقارشید میگوی بله ازچنج‌ره بیایم بیا ازدرب اتاق منیژه می گ ویدداخل حیاط سگ است ونمی توانی بیایی چس دگازپگجره بیادتخل رشیدج پشت پنجره ‌فشهایشرا درجی آورد و آنهارا بدست نیگیردو ازپنجره وارد می شود. اخل اتاق بوی عطربه مشام حی خورد و کسی نیستجز او به محض ورود زدستا دونفربرگردن یکدیگر حرقه میش ود. دریک لحظه کوتا کارخراب می شود و دختربی۰اره بعدازیکجبپیغ درناک به گریه می افتد آ وزار حیزندو به رشید حی گوبیدخوب امشببه آرزوی خودت رسیدزرگی وکی منربایدبا ازدوتپاج باتوبهرآرزویم برسم رشیدباکجالروقاهت میگویدازدواجی درکارنیست فقط لذت امشب د کا ربوده استدختر نگاهی به او جی کندکه ایحرف اول وآخرت ایست رشیدوباره همان حرفرا تکرار حیکنددختر میزک گویدمن از۳۰۰کیلومترب اینجا آمده ام تا سالمبه خانه برگرم ولی ا تو ارتحساسات من سواستباده کردی ومرا به لجن کشیدی اگرازدوتتجی درکارنباشد چس زندگی هم نبایدد کارراشددختر۰ایگقوی یر چتکایزخودشرا بر حیدا دو دوباره رشیدحیگوید تو مرا زبچاره کردی حالا زیرحرفت می زنی من ازتتقلاس می گیرم اونم تقاس سختی را ازتو می گیرم دختربا ۰شمان اشک آلود برای بارسوم از رشیدچریید کهحرف اول وآخرت همین است؟؟؟!!!۰۰ ررشبیدبا به گلو اندتخت گفت تو ازمن تقاس حی گیری کاری نکن کا همین جا خفه ات بکنم . دختره .فت من بچه مرز هستم ا‌نم ازلزل نادرشاه رشیددرحالی که لذترا برده بود درحال خوردن سوهان بودکهچاقوی منیژه پشت گردن رشیدگذاشته شد و با قدرت کشیدو خون ازگرون رشیدفواره زد. و بعدازدهدقیقه بهدرک واصل شد. فرداز روز باگبعد نیروی انتظامی آمدوگزارش نوشتتجاوز به خانه َخثی خانم شجا جانیرا برباد داد ورسید ره هلاکت ریید چکن فکر می کردبا دختری ترسو س روکار دارد.

عشق من

آموزشیارنهضت بودم وتگآزمونی درهنرستان ثنعتیداشتیم و وقتی روصندلی نشستم وسوالات توزیع شده بود که دیدم یک خانم تقریبآ کوتا قد درصندلی کنارم نشست نگاهی به او کردم و عشقش لهدلم نشست مراقب از دوستانم بود صداش زدم وگفتم فلانی خودت خبرداری که من مجرد هستم دوستم گفت بازچی توی سر داری گفتم اسم وفامیل این خانم را برایم بگو کهچیست؟ اورفت بالای س خانم وآمدله من گفتمژگان جغطایی به دوستم؟ گفتم تمام شد اوگفت ۰ی تمام شد گفتمدخانم آینده من همین دختر است اوبه من گفت ازکجا اینقد خاطرجمع هستی گفتم ازجایی که زبان من مارا ازیگسوراخس بیرون حی کشدو فقط دودقیق باهاش حرف بزنم تمام است از جلسه آزمون بیرون آمدیم و این خانمرا تعقیب کردم ولی یکی ازدوستانم کنا خانه آنها یککافه ککچ‌ چایی و صرحهانه داشت از او س ال کردم اوگفت پدرس خیلی اخلاق تندی دار ممم ترییدم و دنبالشرا دل کردم تا اینکه یک شر باماشین سواری فیاتی کهداشتم در ورودی خ جیرقوام الدینووستم آق ای مومنیرا دیدم کهمنتظر تاکسی است کنارش ترمز کردم و صداش زدم وگفتم بنشین او هم نشست حرکت کردیم دوستمرا رسانم دم خانه اش ا گفت بیاداخل که نیخواهم یکدخترخوب بهت معرفی کنم. منم رفتمداخل و او و خانمش گفت مژگان جغطایی دخترخوبی است بیابروخداستگاری بهت جواب حیدهد گفتم می شناسم ورلی جیگویندجدرسش اخراق تندی دارد و من ازش می ترسم که نتوانم با ایشان کناربیایم من قانع شدم به همراه آقازی مکمنی و خانمشرفیتیم منزل خانم مژگان عزیز قبِا با تلفن هماهنگ کرده بودند رفتیم جلوخانه شان توقف نمودیم و این ملاقات خواستگاری نبود بلکه دی ن یکدیگر بودو صحبت مختصری می‌کنم وقتی اکنجارفتم چهره هگخوشکل ا بهدلم نشست. و قول وقرارگذاشتیم به فردا شر که به همراه پدرم رفتم و کارتمام شدو من جژگان خانم شدیم عقدشرعی ولی درطول یک سال نامزدی هیچ آزادی نداشتم کهحتی بفک ازدواج مجددافتادم معلم بودم توی روستا وجمعه کهمیاجدم او پدرشرا بهانه می کرد پنم د وستایی که معلم بودم بادختر رییس شوراخ حرف زدم واوراضی بودکه باجن ازدواج مماید حتی رهش گفتم کهناجزد دارم ولی منو اذیت جی کند. او با اینشرایط راضی شدو گفت حتی اگراکنم زنت بشودباز هم منمخالفتی ندارم . ولی من دام به طرف مژگان بود یکسال درعقدبودم د و در ۲۵ مرداد سال ۷۷ عردسی نمودیم زندگی خیلی شیرینیداشایم تا اینکه د آبانماه سال ۷۷ منرفتم مشهدبرای یکدوره دو هفته دوره دفت داری را سپزی کردم و آندم به هنریگستان کشاورزی مشغول به خوخدمت شدم و ودی ماه بودکهمژ گان گفت من حامله هستم و سه جاهه کهمرزیض نشدم ایشان درارودگاه افغانهکلاس بزرگسال داشتند در وز دوازدهم بهمن ماه که درهنرستان نراسم و ود امامرا برگزا کرده بودیم ومنمدنشغول کاربودم یکی ازهمکاران گفت آقای رحمتی تلفنبا شما کار دارد. من رفتم گوشیرا برداشتم خواهر کوچکترازمژگان بود و اوبعدازاحوالجرسی گفت مژگان د ارودگاه بچ سقط کرده است وبا آمبولانس ارودگاه آورده اندبهدکتربیگ دلیر منم فوری جاشینمرا سوار شدم رفتم سراغ مطب دکترکه خانمرا ببرم بیمارستان وقتی آنجا رسیدم مادرمژگان گفت که ازدکتر شکایت کنم که آمپول سقط جنینداده است .من گفتم که مادر دکترمقصرنیست ۴ عدد آمپول دخترشماگرفته بود من بهش گفتم این آمپول ها تززیق نکن ولی اوبرخلاف حیل من ۲تا ازآمپ ل هارا تزیق ک دولی بچه سقط نشده بود به او گفتم دوتا آمپول دیگرا تزریق نکن .او بدکن مشورت بادکترنظریع چزشکی ارایه کردوگفت بچه ناقص میشود جس همه آمپولهارا تزریق می کنم واو همه آمپولهارا تزریق کردو بچه زمرا سقط نمود ازاونرمروزعشق من به مژگان کم شد چون او لهمن ظلم بزرگی کرده بودکه واقعآ قابل گذشت نبود. و دیگه جا بچه دارنشدیم و اگرهم حامله شده بود به منچیزینگفته بودو دوباره جنین را سقط ک ده بود یک روز نانوایمحله ما آقای شادی منو صدا زدو گفت که شمتحشیش مصرف حی کنید بهش گفتم درطول عمرخووم حتی یک دود استفاده نک ده ام وچرا می پرسی . اوگفتمادرختنمت چشت صفنانوایی به زنان همسازه جی گفت داجادم ازبس کخحشیش حی کشدتخمش خراب رفته این بدگویی جادرزنم مثل گلولهر به قلبم اثابت کردو ا ندگی وزن وجاد زن وخانواده شانمتنفرشدم چکن واقعن من اهل مصرف هیج نگموادی نبودم ولی اون تمام محله را جشت سرم پر کرده بودندکه من معتاد هستم این بدگویی هتتخم عداوترا درقلبم کاشت تا اینکه در زحستان سال ۸۳ این ندگی یک طرف محبت را قیچی کردم و خواستگاریک دخترا شهرک باخرز شدم کهدردانشگاه هم کلاس بودم دوست صمینی توی حوزه علحیه داشتم واوباخبرشده بود که جیخواهم بادختر غیرمذهب ازدوتچج نمایم اوسزشب آمدبه سراغم وگفت اگربیکارهستیبا جاشیندوری تویرخیابان بزنیم منم ماشین تویوتا کرولا دنده اتومات داشتم سوارشریم اوله من گفت کع شنیده ام جی خواهی بادختراهل تشیع ازدواج کنی گفتم بله مگرچه اشکالی دارد او گفت که من تورا جیزشناسم خیلی اهل مطالعهرهستی و بخاطراطلاعات خدب مذهبی شما سواداتیدرذهن شما بوجود حی آیدو اینزباعث تختراف حیشود و زندگیت دوبارهمتراشی جیشود . او گفت خانم یک همکلاسی حفظ قرآن داردو که نصف قرآنرا حفظ ک ده دحگخترخیلی با ایمان و سازگار است او فوری رفت خانه و خانمش را سوار جماشین کرد وبهش گفت میوتنی دوستت ا بهدوستم نشان بدهید اکنم بله الان توی حوزه علحیه است او رفت ایندخترخانم را صدا زدو تو را بهمن نشان دادجنم دراولیندیدار گفتم اکی لست و فردا شبرفنم خواستگاری وجوابزگرفتم وجراسم عقدرا برنزارنمودیم و اینخانم لیستنس بهداشت وحافظ ۱۵جژپزی قرآن دبه شکرانه خومداوند ۲۱ سال است که باهم زندگی جی کنیم ومن سکته مغزی کردم و ازردست چپ کچای چپ معلول شدم ولی اینرخانم مثل یک بچه ازمنمواظبت نمود و تا اینکه چاورستم بهبود یافت و همه بخاطر لطف هنسرخوبم بود . این داستان را نوشتم تا جوانان عزیز برای انتخاب همسر فقط به خوشکلی فکرنکنند بلکه . انسانیت وچاکی و سازگاری مهنگترین حسن یک دختر است به امیدموفقیت همه جوانانچسرودختردرزندگیشان

شریک درگزد و رفیق   قافله

۱کررعلی درروستای مرزی متولدو بزرگ شد کربعلی دوخواهرو سه برادرداشت او باچوچانی دنبارل گده گوسفند حبیب خان صاحب یک صدگوسفند مزدی شداو که برادر بزرگ بود . خودشرا د رقبال برادران وخواهرانش مسئول میدانسنس و سه برادرش ا زن داد و نوبت خواهرانش رسیده بود خواهربزرگ کلبعلی وقتی که کلبعی شریگ گله فقیرخان بود او سشگمش ا از نوک ان فقیر خان پرکرده بود یعنی حاجله شده بود . کلرعلی متوجه حاملگی خواهرش شد و تصمیم گرفت قبل از ایمان این خواهرهرزه را به شوهر بده د!! اما او ترس داشت که اگر شوهر خودهرش متوجه حاملگی خواهرش بشودآب وی خانوادگیَ خواهد رفت مخصوصآ درفرهنگ مردم مرز نشین این کار خواهر کدبعلی خیلی کارزشت وبی آبرویی بود. دایی مادرکلبعلی مردی باغیرت و آبرودار بود. کلبعلی س اغ مادرش رفت و به او گفت ماد ادد اینچه دخترب تحویل من داده ای که بدون شوهرمیخواهدبچه بزاید. مادرش .فت کلبعلی مقص تو هستی منت به من نکن اگ تو به خواهرت نمیگفتی که گده را ببر سر آز نوکرفقیرخان نمیتوانست اورا را احساسی واینمشکلرا بوجود آو و حادا هم نگران نباش و برونزددایی من و با مشورت کن مطنئن باش که او یکراه خوب را برایت معرفی میکند.

کلبعلی باخوشحالیرفت سراغ دایی حکمت . حکمت خان دایی مادرکلبعلی بودولی کلبعلی وهمه برادران وخواهرانش ن به ا و میگفتند دایی حکمت . لبعلی رفت بهمنزل دایی حکمت . او هنوز ننشسته بود که دایی حکمت گفت چه عجب دایی که یادی ازما کردی و حالا شکم تو و بقیه سیرشده است و دایی را فراموش کرده ای وحادا هم نیزدانم کهچرا به سراغم آمده ای بززن کلبعلی هیچ راه نجاتی نداری مگراینکه بروی به نزد پسرعمویت یاری و به ا و بگویی که ریاید باخواهرت ازدواج کندو تو به خاطراین کارش برایش ۲۰راس گوسفندبدهی کلبعلی گفتدایی یعنی هم خواهرمرا بدهم و هم ۲۰گوسفندکهمزد یک سال چوچانی من است. دایی حکمت گفت بزینپسرجان این خواهر تو را هیچ کس به خانه اش نمی ب د هنوزکه صدایرجیغ بچه اش بلند نشده است برو پز عمویترا زیاورپیش من تا باهاش حرف بزنم وراضیش بکنم. کلبعلی هرچه فکرد دید که هیچ راه وچاره ای ندارد بجز راهنمایی دایی حکمت . کرعبلی رفت سراغ پسرعمویش و اورا دعوت کرد به محل دامداریرخود ووقتی پسرعمویش بو رک به محل دامداری رسید او بورک را مستقیم بردخانهدایی حکمت به دو علت یکی اینکه غذای نهارجسرعمو را ندهدو کم اینکهدایی حگمت بتواند رگبورکرا راضی نماید. بورک وارد چادر دایی حگمت شدو او بتحیرتبعداخل ۰ادردایی نگاه جیکرد . چون چادردایی حگمت چادرشاهانه بود دایی نگاهی به بورک کردو گفت چه عجب بورک خان که یادی ازما کردی بورک درجواب گفت دایی گرفتاری هازیاد شده است جا هم درگیر کارهستیم تا آبروی ما بین حردم حفظ شود. دایی به بورک گفت حفظ آبر ره پول وگله گوسفندو جالو ثروت نیست . تو و برادرانت یک گله گوسفندداریدو چسر عمویت کررعلی هم ۱۶۰ اس گوسفنددارد اگرشماپسرعنگموها درکناریکدیگرباشیدهیچ زمان خواهرت بیدگل بوکن شوهر بچه دار نمز شد. بورک باتعجب گفت شما ا کجا خبردارید؟؟!! دایی حکمت گفت جسرجان سرترا لای بوته کردی دفکرجی کنی کهکسس تورا نمی بیند. صدای طبل بی غی تی شما کچسرعموهایت تمام جنطقه را بتخبر کرده است وامروز پن فرستا دم دنبالت که بیایی و بادختر عمویت ازدواج کنی . چون شما وپسرعموهایت فقط به زیادکردن گوسفندانتان فکر می کنید و ر به فکرحفظ ابرو اعتبارتان نمی باشید و هنوز کهدخترعمویت به سرنوشت خواهرت گرفتار نشده است هر۰ه زودترباهاش ازدواج کن. بو ک گفت جسرعمویم میگویرهرکسزکه باخواهرم ازدواج بکندبایدصدراس گوسفندره من بدهد و منچنینزنی ممی خواهم که بایبتش صدگوسفند بدهم.دایی حکموت گفت هجین الان کسی را ربرست به نزدبرادرانت که خبربدهدکه امشب اینجا می مانید.. بورک هم عگفوری یکی ازبچه هارا صدازدو گفت این اسبرا سوار شو و برو به نزدبراد انم وبهشان بگو که بورک امشبچیَ پسرعموهایش می ماند.

بورک د چاد دایی حکجت مشغول غذا خوردن بود . ودایی حکمت رفت سراغ کلبعلی و به او گفت ا همین امشب خواهرترا به بورک عقدحی کنم وحق نداری اسمی ازگرفتن گوسفند حرف نزنی که بورک ف ار می کند. کلرعلی بهدایی حکمت گفت هرچه شما بگویی همان می شود.شر پب فرا رسید فقیرخان وبقیه همسایه ها آمدندبه چادر پذیرایی دایی حکمت و دایی حکمت سرصحبترا باز کردو گفت نمپرسیدکه امشب چرا دورهم جمع شده ایم فقیرخان گفت خوب دایی شما بگوییدکهچه خبر شده است دایی حکمت بورکرادرمقابل یک کارانجام شده ق اردادوگفت امشب اینجا هستیم تا فاصلهه پسرعموها کلبعلی وبورک را از نیان برداریم و اینهارا به هموصل کنیم واین کارشدنی نیست مگراینکه خواهربزرگ کلبعلیرا بدهیم به بورک و دایی حکمت فوری به یکی از نوکران گفت برودنبالروحانی واورا بیاوراینجا هنوزروحانی نیامده بود بورکبا اجازه دایی ازچادرچذیرایی خارج شدو فقیر خان روبه دایی حکمت کردوگفت حکمت خان خدا خیرت بدهدکه سروته این ننگرا بهخوبی حیخوای جمع بکنی چون مننگران بووم که ایندخترک بی شرن بچه را بزایدو یک آبرو ریزی به ماو شمادرست شود حکمت خطاب به فقیرخان گفت همه این پدر سوختگی ها ازقبر تو بلند می شود واگ یک عده لاابالی را اطراف خودت جمع نمی کردی چنین بی آبرویی درست نمی شدو مطمئنزباش فقیرختن که این تقاسرا ازت حی گیرم. خلاصه آخوندو یا همان روحتنی با اجازه ازب رگانواردچادرچذیرایی حکمت خان شدو دازی حکمت فورآ فرستاددنبال بورک وکلبعلی آنها هم آمدند به چادر پذیرایی

دایی حکمت گفت ملا صاحب امشبزفگقراره خانم خواهرکلبعلیرا به بورگ چسرعمویش عقدکنیم .ملا گفت بایدبزرگ دخترحاضرباشد و با اجازه او خطبه عقدخوانده شود. و فقیرخان فوری گفت اجازه پدرو چدربزرگ ب ای دختران دوشیزه لازم است و خانم کهدوشیزه نطست د اینزمانداشت آبروریزی درست می شدکهحکمت خان فوری رع فقیرخان اشاره سکوت کردو فقیرخان هم سکوت ک دو یکیرا برستاددنبال کلبعلی و لهمحض و ددکلبعلی آخوندش دع بهخواندن خطبه نمودو با اجازه کلعبلبمی ورضایت دختر این عقربصودت مجانی سرگرفت و دایی حکمت چادر پذیرایی خودشرا دراختیار بورک وخانم گذاشت. حالا وقت تابستان وهواگرم است کلبعلی رختخوابشرا بیرکن چادرپهن کرد . بورک وخانم همدتخل چادر هستتدکلبعلی جی ترسیدکه حانله بودن خواهرشرا رورک تشخیص بدهد این وزن وشوهر وقتیزدر یک رختخواب درازکشیدند بورک متوجه شکم بزرگ خانم شدو به اوگفتدحترعم چه شکم بزرگ داری خانم درجوابش گفت حادیگه گرسنگی دورانگذشته تمام شدو تمام سرشیر وماست وکره وگوشتگوسفندان فقط مال من است و۰اق شده ام وشکمم بزرگ شده است و دوباره کلبعلی صدای بورک را شنید کهمیزگفت دخترعموتو که بچه به شکم نداری اینقدر شکمت بزرگ شده است اگرحتمله بشی ۰ه شکمیزخواهی داشت . درجوابش خانم گفت هرچه راشم نیتوانم تاب و طاقت بیاورم بدون هیچ مشکلی. خلاصه بورک احمق ترازآنزبودکهمتوجه حتمله بودن دخترعمویش بشودو کلبعلیرهمدخوشحال کهبورک متکجهرهی۰ی نشد. بعدازسه ماهه شکم ختنم خیلی بالا آمدو بودک رفتنزد دایی حکمت کپوگفتردایی شکم خانم خیلی بالا آمده وفکرکنم حامله است دایی حکمت گفت هرچه هست وارخودته وخوشحاد باشرکه زنت برات بچه میاره و بورکرا آرام ک د کلبعلی ازشراین خواهرخداس شدولی خواهر دومش بنام بیدک اکنم بزرگ ووقت عروسیش است . محلدامداری کلرعلیزوحکمتدخان در نقطه صفرمرزی بودو رآن زمانمردم نرز نشینهیچ مشکلی رخاط ر تزریک بوون له کشورهمسازه نداشتند. د کشودهمسایه فردی بود بنام اختر که کارش غارت قافله هایتجارتی بودو حتی به چادرهایدامداراننجاوز حی کردو اموال مردمرا غارت حی نمود. کلعگبعلی به علت فقیربودن از دزدی و سرقت امدال مردم بدش نمی آمد. کسی بهرخواستگاری خواهردوم کلبعلی نمی آمد چون خواهراول باحاجله شدن غیرشرعی آبروی خانواده را برباداده بود خلاصه دوباره کلبعلیرفت سراغ دایی حکمت ودایی حکمت گفت که دایی جان دیگهمسرعموهایت به سراغ اینخواهرت نمی آیندچون اکنامتوجه شدن که خواهرت خانم ارکسدیگی حامله بوده است. یکروز که کلرعلیز گله گوسفندرا بهچرا برده بود د منطقهمرزی مشاهده کردکه یک عده اسب سوارازرودخانه کم آب مرزی عبورک دندو وا دخاک کشورشدند. ویکز لز اسب سواران آمدره طرف کلبعلی وقتینزدیک کلرللی شد او ا صدا زد وگفت آهای چوچان بیا جلو کلبعلی باترس و داهره جلو رفت اسب سوارتفنگیبه شانهداردو شمشیری به پهلو کلرعلی ازاگتری گس تمام بدنش می لرزید. تخترخان راه زن جلو آمدوگفتچوچان اینگله گوسفندازکیست کلبعلی درحالیکه حی لرزید گفت گله حکمت خان است تختر باخودش گفت این بخشکی شانس کلبعلی گفت چی گفتی دزدخان اخت خان گفت که گفتم منزن ندارم ودکشورمن دخترانرا به قیمت زیادی میفروشند واگرد کشورَمادختری سراغ داری ره من معرفی کن من تاچایان عمر هرچه راهزنی بکنم باخانواده اوندخترنصف می کنم. کلرعب که به سخنان اخترخان دزدبهخوبی گوش می داد با شنیدن حرفهای اختردزد وسوسه شد. و رو به اختر کردوگفت من خواهری دارم کهخیلی زیبا استدبی مجانی زه کسی نمیدهم هرکس قصدخواهرمرا دار بایدیکصدراس گدموسفندبه من بدهد. اخترخان دزد گفت منگوسفندندارم ولی به تو قول حیدهم که هرچه دزدی بکنم باتونصف می کنم.. کلبعلی به اخترگفت هجینتمشبیادبه چادرهای ما کلرللی آدزس چادرهارا به اختردادو سرشب بود که اختررا اسب جلو چادرها ازاسبجیاده شد و رفتندبه چادر حکمت خان حکمت خان کلرعلی را بهگوشه ای کشیدو به اوگفت کلرعلی دپوصلت خواهرت با یک دزدباعث بی آبرویی تو نیشودو توهم آلوده خواهی شد ولی لگازجایی کهکلبعلی یک آدم قدرت طلب ومفترخوری بود فوری جواب ازدواج را مثبتدادو خطبه عقدخوانده شدواختربیدک خانمرا یگسواربراسب کردو به طرکشورهمسایه تاخت حارا کلبعلی شده است شریک دزدو رفیق قافله اول ازهمه آدزس چادرهای فقیرخانرا به اخترداد و شبانه اختردزدباچندنفرهمراه و را تفنگ وشمشیروخنجر ره چاد هاز فقیرخان حمله کرد و تمام اموال فقیرخان را غارت کرد و گله ۴۰۰ گوسفند فقبرخان راهم سرقت و ازمرز خارج کردو به کلبعلی گفت توبیا به کشور من که هم سهم تورا بدهم و هم لا بپیکدیگرزیاییم برایراهزنی. کلبعلی به طمع افتادو چادر دامداری هگخودشرا بامختصروسایلی کهداشت باربرالغ ها کرد و ازمرز خارج شدو ساکن درکشورهمسایه گردید حارا دیگه کلبعلی به طورقطع شده است شریک دزدو رفیق قافله او همه افراد ثروت مندرا به اختردزدمعرفی ک د با آدرس محل زندگیش در طول چهارسال که کلبعلی بااختردزد همراه شده بود. بیشتر هموطنان کلبعلی توسط اخترخان راهزن با شراکت ولعبلیزغارت شدند و اخترخان سهم این نابکارخیانتکارراهم مرتب می دادجون میدانسنت که کلبعلی بیشترسرمایه داران همطونشرا می شناسد رو او با همراهیزکلبعلی به مال بیشتریدست حی یابد مدت ده سال کلبعلی همچنان شریک دزدو رفیق قافله بود تا اینکه یک شب کلبعلی آدزس چنداسب حکمت خانرا به اختردزد حی دهد حتی خودکلبعلی با اخترهنراه حی شود و اسبهای همسایه ها ازطویاه خا ج وتحویل اختر حیدهد صبح روزبعد جردم کهمتوجه سرقت اسبانرخود می شوندبه چاسگاه ژاندارمری شکایترمیزکنندو کلبعلیرا بعنوان راهنما معرف ی جیکنند م مآموران پاسگاه کلبعلیرادستگیر کرده و شکنجه یادی میکنتدو کلبعلیزیرشکنجه به خویشاوندی دزدمعروف با خودو معرفی کردنایرانیان چولدار لو حیدهندو کلبعلی درسن ۶۵ سالگی در جاویروستا باطناب دار اورا بهدا حی آویزندو به زندگی ولبعی چایان میدهند و اخترخان درد به همراه چندنفر یکشب به خاک ایرانواردوهمه سرمایه کلبعلیرا به سرقت نی برندبهرحدی کهختی زن کلبعلی خرج زندگیشرا نداردوبعدازسه ماه ازگزسنگی فوت جی کندوزیاده خواهی کلبعلی باعث بدبختیزهمسایه ها و جرگزن و درغربتمردن خواهرش شدو ولی اخترخان کهجیرشده بود چندتا ازبچه های خودو ب ادرانشوخواهرانشرا آمو ش دزدیداده بود لاجرگ اخترچهارنفرازاطرافیانش راه وروش اخترخان دزدرا ادامهدتادندومردم زبادیرا بیچارهرکردندتا اینکه لینجهارنفریک شب د کمین تی وهاینرزبانیگرفتارحیشوندو همگی کشته شدندو راه اخترخان دزدبه کلی نالگبود شدولیزکدهها ودرهرهای منطقه بنام ا کوهراخترخان ورپدره اخترخان وچشمهاخترختن دردهمچنان لزسرزبان مردم نرزنشین جاری است و حقیقت همکاری جردم مرزنشینزلاعث نالگبودی باند راهزنی اخترخان شدکخ خودمردم اساحه بدستگرفتند و علیه اخترختن و جوانان از افش به مبارزه برخواستنوو و باتدسرقت اخترختنرا نابود کردند داستانی براساس واقیت حیباشدکه ازبان یکی از غارت شدگان شنیده ام