۱کررعلی درروستای مرزی متولدو بزرگ شد کربعلی دوخواهرو سه برادرداشت او باچوچانی دنبارل گده گوسفند حبیب خان صاحب یک صدگوسفند مزدی شداو که برادر بزرگ بود . خودشرا د رقبال برادران وخواهرانش مسئول میدانسنس و سه برادرش ا زن داد و نوبت خواهرانش رسیده بود خواهربزرگ کلبعلی وقتی که کلبعی شریگ گله فقیرخان بود او سشگمش ا از نوک ان فقیر خان پرکرده بود یعنی حاجله شده بود . کلرعلی متوجه حاملگی خواهرش شد و تصمیم گرفت قبل از ایمان این خواهرهرزه را به شوهر بده د!! اما او ترس داشت که اگر شوهر خودهرش متوجه حاملگی خواهرش بشودآب وی خانوادگیَ خواهد رفت مخصوصآ درفرهنگ مردم مرز نشین این کار خواهر کدبعلی خیلی کارزشت وبی آبرویی بود. دایی مادرکلبعلی مردی باغیرت و آبرودار بود. کلبعلی س اغ مادرش رفت و به او گفت ماد ادد اینچه دخترب تحویل من داده ای که بدون شوهرمیخواهدبچه بزاید. مادرش .فت کلبعلی مقص تو هستی منت به من نکن اگ تو به خواهرت نمیگفتی که گده را ببر سر آز نوکرفقیرخان نمیتوانست اورا را احساسی واینمشکلرا بوجود آو و حادا هم نگران نباش و برونزددایی من و با مشورت کن مطنئن باش که او یکراه خوب را برایت معرفی میکند.
کلبعلی باخوشحالیرفت سراغ دایی حکمت . حکمت خان دایی مادرکلبعلی بودولی کلبعلی وهمه برادران وخواهرانش ن به ا و میگفتند دایی حکمت . لبعلی رفت بهمنزل دایی حکمت . او هنوز ننشسته بود که دایی حکمت گفت چه عجب دایی که یادی ازما کردی و حالا شکم تو و بقیه سیرشده است و دایی را فراموش کرده ای وحادا هم نیزدانم کهچرا به سراغم آمده ای بززن کلبعلی هیچ راه نجاتی نداری مگراینکه بروی به نزد پسرعمویت یاری و به ا و بگویی که ریاید باخواهرت ازدواج کندو تو به خاطراین کارش برایش ۲۰راس گوسفندبدهی کلبعلی گفتدایی یعنی هم خواهرمرا بدهم و هم ۲۰گوسفندکهمزد یک سال چوچانی من است. دایی حکمت گفت بزینپسرجان این خواهر تو را هیچ کس به خانه اش نمی ب د هنوزکه صدایرجیغ بچه اش بلند نشده است برو پز عمویترا زیاورپیش من تا باهاش حرف بزنم وراضیش بکنم. کلبعلی هرچه فکرد دید که هیچ راه وچاره ای ندارد بجز راهنمایی دایی حکمت . کرعبلی رفت سراغ پسرعمویش و اورا دعوت کرد به محل دامداریرخود ووقتی پسرعمویش بو رک به محل دامداری رسید او بورک را مستقیم بردخانهدایی حکمت به دو علت یکی اینکه غذای نهارجسرعمو را ندهدو کم اینکهدایی حگمت بتواند رگبورکرا راضی نماید. بورک وارد چادر دایی حگمت شدو او بتحیرتبعداخل ۰ادردایی نگاه جیکرد . چون چادردایی حگمت چادرشاهانه بود دایی نگاهی به بورک کردو گفت چه عجب بورک خان که یادی ازما کردی بورک درجواب گفت دایی گرفتاری هازیاد شده است جا هم درگیر کارهستیم تا آبروی ما بین حردم حفظ شود. دایی به بورک گفت حفظ آبر ره پول وگله گوسفندو جالو ثروت نیست . تو و برادرانت یک گله گوسفندداریدو چسر عمویت کررعلی هم ۱۶۰ اس گوسفنددارد اگرشماپسرعنگموها درکناریکدیگرباشیدهیچ زمان خواهرت بیدگل بوکن شوهر بچه دار نمز شد. بورک باتعجب گفت شما ا کجا خبردارید؟؟!! دایی حکمت گفت جسرجان سرترا لای بوته کردی دفکرجی کنی کهکسس تورا نمی بیند. صدای طبل بی غی تی شما کچسرعموهایت تمام جنطقه را بتخبر کرده است وامروز پن فرستا دم دنبالت که بیایی و بادختر عمویت ازدواج کنی . چون شما وپسرعموهایت فقط به زیادکردن گوسفندانتان فکر می کنید و ر به فکرحفظ ابرو اعتبارتان نمی باشید و هنوز کهدخترعمویت به سرنوشت خواهرت گرفتار نشده است هر۰ه زودترباهاش ازدواج کن. بو ک گفت جسرعمویم میگویرهرکسزکه باخواهرم ازدواج بکندبایدصدراس گوسفندره من بدهد و منچنینزنی ممی خواهم که بایبتش صدگوسفند بدهم.دایی حکموت گفت هجین الان کسی را ربرست به نزدبرادرانت که خبربدهدکه امشب اینجا می مانید.. بورک هم عگفوری یکی ازبچه هارا صدازدو گفت این اسبرا سوار شو و برو به نزدبراد انم وبهشان بگو که بورک امشبچیَ پسرعموهایش می ماند.
بورک د چاد دایی حکجت مشغول غذا خوردن بود . ودایی حکمت رفت سراغ کلبعلی و به او گفت ا همین امشب خواهرترا به بورک عقدحی کنم وحق نداری اسمی ازگرفتن گوسفند حرف نزنی که بورک ف ار می کند. کلرعلی بهدایی حکمت گفت هرچه شما بگویی همان می شود.شر پب فرا رسید فقیرخان وبقیه همسایه ها آمدندبه چادر پذیرایی دایی حکمت و دایی حکمت سرصحبترا باز کردو گفت نمپرسیدکه امشب چرا دورهم جمع شده ایم فقیرخان گفت خوب دایی شما بگوییدکهچه خبر شده است دایی حکمت بورکرادرمقابل یک کارانجام شده ق اردادوگفت امشب اینجا هستیم تا فاصلهه پسرعموها کلبعلی وبورک را از نیان برداریم و اینهارا به هموصل کنیم واین کارشدنی نیست مگراینکه خواهربزرگ کلبعلیرا بدهیم به بورک و دایی حکمت فوری به یکی از نوکران گفت برودنبالروحانی واورا بیاوراینجا هنوزروحانی نیامده بود بورکبا اجازه دایی ازچادرچذیرایی خارج شدو فقیر خان روبه دایی حکمت کردوگفت حکمت خان خدا خیرت بدهدکه سروته این ننگرا بهخوبی حیخوای جمع بکنی چون مننگران بووم که ایندخترک بی شرن بچه را بزایدو یک آبرو ریزی به ماو شمادرست شود حکمت خطاب به فقیرخان گفت همه این پدر سوختگی ها ازقبر تو بلند می شود واگ یک عده لاابالی را اطراف خودت جمع نمی کردی چنین بی آبرویی درست نمی شدو مطمئنزباش فقیرختن که این تقاسرا ازت حی گیرم. خلاصه آخوندو یا همان روحتنی با اجازه ازب رگانواردچادرچذیرایی حکمت خان شدو دازی حکمت فورآ فرستاددنبال بورک وکلبعلی آنها هم آمدند به چادر پذیرایی
دایی حکمت گفت ملا صاحب امشبزفگقراره خانم خواهرکلبعلیرا به بورگ چسرعمویش عقدکنیم .ملا گفت بایدبزرگ دخترحاضرباشد و با اجازه او خطبه عقدخوانده شود. و فقیرخان فوری گفت اجازه پدرو چدربزرگ ب ای دختران دوشیزه لازم است و خانم کهدوشیزه نطست د اینزمانداشت آبروریزی درست می شدکهحکمت خان فوری رع فقیرخان اشاره سکوت کردو فقیرخان هم سکوت ک دو یکیرا برستاددنبال کلبعلی و لهمحض و ددکلبعلی آخوندش دع بهخواندن خطبه نمودو با اجازه کلعبلبمی ورضایت دختر این عقربصودت مجانی سرگرفت و دایی حکمت چادر پذیرایی خودشرا دراختیار بورک وخانم گذاشت. حالا وقت تابستان وهواگرم است کلبعلی رختخوابشرا بیرکن چادرپهن کرد . بورک وخانم همدتخل چادر هستتدکلبعلی جی ترسیدکه حانله بودن خواهرشرا رورک تشخیص بدهد این وزن وشوهر وقتیزدر یک رختخواب درازکشیدند بورک متوجه شکم بزرگ خانم شدو به اوگفتدحترعم چه شکم بزرگ داری خانم درجوابش گفت حادیگه گرسنگی دورانگذشته تمام شدو تمام سرشیر وماست وکره وگوشتگوسفندان فقط مال من است و۰اق شده ام وشکمم بزرگ شده است و دوباره کلبعلی صدای بورک را شنید کهمیزگفت دخترعموتو که بچه به شکم نداری اینقدر شکمت بزرگ شده است اگرحتمله بشی ۰ه شکمیزخواهی داشت . درجوابش خانم گفت هرچه راشم نیتوانم تاب و طاقت بیاورم بدون هیچ مشکلی. خلاصه بورک احمق ترازآنزبودکهمتوجه حتمله بودن دخترعمویش بشودو کلبعلیرهمدخوشحال کهبورک متکجهرهی۰ی نشد. بعدازسه ماهه شکم ختنم خیلی بالا آمدو بودک رفتنزد دایی حکمت کپوگفتردایی شکم خانم خیلی بالا آمده وفکرکنم حامله است دایی حکمت گفت هرچه هست وارخودته وخوشحاد باشرکه زنت برات بچه میاره و بورکرا آرام ک د کلبعلی ازشراین خواهرخداس شدولی خواهر دومش بنام بیدک اکنم بزرگ ووقت عروسیش است . محلدامداری کلرعلیزوحکمتدخان در نقطه صفرمرزی بودو رآن زمانمردم نرز نشینهیچ مشکلی رخاط ر تزریک بوون له کشورهمسازه نداشتند. د کشودهمسایه فردی بود بنام اختر که کارش غارت قافله هایتجارتی بودو حتی به چادرهایدامداراننجاوز حی کردو اموال مردمرا غارت حی نمود. کلعگبعلی به علت فقیربودن از دزدی و سرقت امدال مردم بدش نمی آمد. کسی بهرخواستگاری خواهردوم کلبعلی نمی آمد چون خواهراول باحاجله شدن غیرشرعی آبروی خانواده را برباداده بود خلاصه دوباره کلبعلیرفت سراغ دایی حکمت ودایی حکمت گفت که دایی جان دیگهمسرعموهایت به سراغ اینخواهرت نمی آیندچون اکنامتوجه شدن که خواهرت خانم ارکسدیگی حامله بوده است. یکروز که کلرعلیز گله گوسفندرا بهچرا برده بود د منطقهمرزی مشاهده کردکه یک عده اسب سوارازرودخانه کم آب مرزی عبورک دندو وا دخاک کشورشدند. ویکز لز اسب سواران آمدره طرف کلبعلی وقتینزدیک کلرللی شد او ا صدا زد وگفت آهای چوچان بیا جلو کلبعلی باترس و داهره جلو رفت اسب سوارتفنگیبه شانهداردو شمشیری به پهلو کلرعلی ازاگتری گس تمام بدنش می لرزید. تخترخان راه زن جلو آمدوگفتچوچان اینگله گوسفندازکیست کلبعلی درحالیکه حی لرزید گفت گله حکمت خان است تختر باخودش گفت این بخشکی شانس کلبعلی گفت چی گفتی دزدخان اخت خان گفت که گفتم منزن ندارم ودکشورمن دخترانرا به قیمت زیادی میفروشند واگرد کشورَمادختری سراغ داری ره من معرفی کن من تاچایان عمر هرچه راهزنی بکنم باخانواده اوندخترنصف می کنم. کلرعب که به سخنان اخترخان دزدبهخوبی گوش می داد با شنیدن حرفهای اختردزد وسوسه شد. و رو به اختر کردوگفت من خواهری دارم کهخیلی زیبا استدبی مجانی زه کسی نمیدهم هرکس قصدخواهرمرا دار بایدیکصدراس گدموسفندبه من بدهد. اخترخان دزد گفت منگوسفندندارم ولی به تو قول حیدهم که هرچه دزدی بکنم باتونصف می کنم.. کلبعلی به اخترگفت هجینتمشبیادبه چادرهای ما کلرللی آدزس چادرهارا به اختردادو سرشب بود که اختررا اسب جلو چادرها ازاسبجیاده شد و رفتندبه چادر حکمت خان حکمت خان کلرعلی را بهگوشه ای کشیدو به اوگفت کلرعلی دپوصلت خواهرت با یک دزدباعث بی آبرویی تو نیشودو توهم آلوده خواهی شد ولی لگازجایی کهکلبعلی یک آدم قدرت طلب ومفترخوری بود فوری جواب ازدواج را مثبتدادو خطبه عقدخوانده شدواختربیدک خانمرا یگسواربراسب کردو به طرکشورهمسایه تاخت حارا کلبعلی شده است شریک دزدو رفیق قافله اول ازهمه آدزس چادرهای فقیرخانرا به اخترداد و شبانه اختردزدباچندنفرهمراه و را تفنگ وشمشیروخنجر ره چاد هاز فقیرخان حمله کرد و تمام اموال فقیرخان را غارت کرد و گله ۴۰۰ گوسفند فقبرخان راهم سرقت و ازمرز خارج کردو به کلبعلی گفت توبیا به کشور من که هم سهم تورا بدهم و هم لا بپیکدیگرزیاییم برایراهزنی. کلبعلی به طمع افتادو چادر دامداری هگخودشرا بامختصروسایلی کهداشت باربرالغ ها کرد و ازمرز خارج شدو ساکن درکشورهمسایه گردید حارا دیگه کلبعلی به طورقطع شده است شریک دزدو رفیق قافله او همه افراد ثروت مندرا به اختردزدمعرفی ک د با آدرس محل زندگیش در طول چهارسال که کلبعلی بااختردزد همراه شده بود. بیشتر هموطنان کلبعلی توسط اخترخان راهزن با شراکت ولعبلیزغارت شدند و اخترخان سهم این نابکارخیانتکارراهم مرتب می دادجون میدانسنت که کلبعلی بیشترسرمایه داران همطونشرا می شناسد رو او با همراهیزکلبعلی به مال بیشتریدست حی یابد مدت ده سال کلبعلی همچنان شریک دزدو رفیق قافله بود تا اینکه یک شب کلبعلی آدزس چنداسب حکمت خانرا به اختردزد حی دهد حتی خودکلبعلی با اخترهنراه حی شود و اسبهای همسایه ها ازطویاه خا ج وتحویل اختر حیدهد صبح روزبعد جردم کهمتوجه سرقت اسبانرخود می شوندبه چاسگاه ژاندارمری شکایترمیزکنندو کلبعلیرا بعنوان راهنما معرف ی جیکنند م مآموران پاسگاه کلبعلیرادستگیر کرده و شکنجه یادی میکنتدو کلبعلیزیرشکنجه به خویشاوندی دزدمعروف با خودو معرفی کردنایرانیان چولدار لو حیدهندو کلبعلی درسن ۶۵ سالگی در جاویروستا باطناب دار اورا بهدا حی آویزندو به زندگی ولبعی چایان میدهند و اخترخان درد به همراه چندنفر یکشب به خاک ایرانواردوهمه سرمایه کلبعلیرا به سرقت نی برندبهرحدی کهختی زن کلبعلی خرج زندگیشرا نداردوبعدازسه ماه ازگزسنگی فوت جی کندوزیاده خواهی کلبعلی باعث بدبختیزهمسایه ها و جرگزن و درغربتمردن خواهرش شدو ولی اخترخان کهجیرشده بود چندتا ازبچه های خودو ب ادرانشوخواهرانشرا آمو ش دزدیداده بود لاجرگ اخترچهارنفرازاطرافیانش راه وروش اخترخان دزدرا ادامهدتادندومردم زبادیرا بیچارهرکردندتا اینکه لینجهارنفریک شب د کمین تی وهاینرزبانیگرفتارحیشوندو همگی کشته شدندو راه اخترخان دزدبه کلی نالگبود شدولیزکدهها ودرهرهای منطقه بنام ا کوهراخترخان ورپدره اخترخان وچشمهاخترختن دردهمچنان لزسرزبان مردم نرزنشین جاری است و حقیقت همکاری جردم مرزنشینزلاعث نالگبودی باند راهزنی اخترخان شدکخ خودمردم اساحه بدستگرفتند و علیه اخترختن و جوانان از افش به مبارزه برخواستنوو و باتدسرقت اخترختنرا نابود کردند داستانی براساس واقیت حیباشدکه ازبان یکی از غارت شدگان شنیده ام
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۳:۱۲ ب.ظ توسط فدااحمد رحمتی
|