عشق من
آموزشیارنهضت بودم وتگآزمونی درهنرستان ثنعتیداشتیم و وقتی روصندلی نشستم وسوالات توزیع شده بود که دیدم یک خانم تقریبآ کوتا قد درصندلی کنارم نشست نگاهی به او کردم و عشقش لهدلم نشست مراقب از دوستانم بود صداش زدم وگفتم فلانی خودت خبرداری که من مجرد هستم دوستم گفت بازچی توی سر داری گفتم اسم وفامیل این خانم را برایم بگو کهچیست؟ اورفت بالای س خانم وآمدله من گفتمژگان جغطایی به دوستم؟ گفتم تمام شد اوگفت ۰ی تمام شد گفتمدخانم آینده من همین دختر است اوبه من گفت ازکجا اینقد خاطرجمع هستی گفتم ازجایی که زبان من مارا ازیگسوراخس بیرون حی کشدو فقط دودقیق باهاش حرف بزنم تمام است از جلسه آزمون بیرون آمدیم و این خانمرا تعقیب کردم ولی یکی ازدوستانم کنا خانه آنها یککافه ککچ چایی و صرحهانه داشت از او س ال کردم اوگفت پدرس خیلی اخلاق تندی دار ممم ترییدم و دنبالشرا دل کردم تا اینکه یک شر باماشین سواری فیاتی کهداشتم در ورودی خ جیرقوام الدینووستم آق ای مومنیرا دیدم کهمنتظر تاکسی است کنارش ترمز کردم و صداش زدم وگفتم بنشین او هم نشست حرکت کردیم دوستمرا رسانم دم خانه اش ا گفت بیاداخل که نیخواهم یکدخترخوب بهت معرفی کنم. منم رفتمداخل و او و خانمش گفت مژگان جغطایی دخترخوبی است بیابروخداستگاری بهت جواب حیدهد گفتم می شناسم ورلی جیگویندجدرسش اخراق تندی دارد و من ازش می ترسم که نتوانم با ایشان کناربیایم من قانع شدم به همراه آقازی مکمنی و خانمشرفیتیم منزل خانم مژگان عزیز قبِا با تلفن هماهنگ کرده بودند رفتیم جلوخانه شان توقف نمودیم و این ملاقات خواستگاری نبود بلکه دی ن یکدیگر بودو صحبت مختصری میکنم وقتی اکنجارفتم چهره هگخوشکل ا بهدلم نشست. و قول وقرارگذاشتیم به فردا شر که به همراه پدرم رفتم و کارتمام شدو من جژگان خانم شدیم عقدشرعی ولی درطول یک سال نامزدی هیچ آزادی نداشتم کهحتی بفک ازدواج مجددافتادم معلم بودم توی روستا وجمعه کهمیاجدم او پدرشرا بهانه می کرد پنم د وستایی که معلم بودم بادختر رییس شوراخ حرف زدم واوراضی بودکه باجن ازدواج مماید حتی رهش گفتم کهناجزد دارم ولی منو اذیت جی کند. او با اینشرایط راضی شدو گفت حتی اگراکنم زنت بشودباز هم منمخالفتی ندارم . ولی من دام به طرف مژگان بود یکسال درعقدبودم د و در ۲۵ مرداد سال ۷۷ عردسی نمودیم زندگی خیلی شیرینیداشایم تا اینکه د آبانماه سال ۷۷ منرفتم مشهدبرای یکدوره دو هفته دوره دفت داری را سپزی کردم و آندم به هنریگستان کشاورزی مشغول به خوخدمت شدم و ودی ماه بودکهمژ گان گفت من حامله هستم و سه جاهه کهمرزیض نشدم ایشان درارودگاه افغانهکلاس بزرگسال داشتند در وز دوازدهم بهمن ماه که درهنرستان نراسم و ود امامرا برگزا کرده بودیم ومنمدنشغول کاربودم یکی ازهمکاران گفت آقای رحمتی تلفنبا شما کار دارد. من رفتم گوشیرا برداشتم خواهر کوچکترازمژگان بود و اوبعدازاحوالجرسی گفت مژگان د ارودگاه بچ سقط کرده است وبا آمبولانس ارودگاه آورده اندبهدکتربیگ دلیر منم فوری جاشینمرا سوار شدم رفتم سراغ مطب دکترکه خانمرا ببرم بیمارستان وقتی آنجا رسیدم مادرمژگان گفت که ازدکتر شکایت کنم که آمپول سقط جنینداده است .من گفتم که مادر دکترمقصرنیست ۴ عدد آمپول دخترشماگرفته بود من بهش گفتم این آمپول ها تززیق نکن ولی اوبرخلاف حیل من ۲تا ازآمپ ل هارا تزیق ک دولی بچه سقط نشده بود به او گفتم دوتا آمپول دیگرا تزریق نکن .او بدکن مشورت بادکترنظریع چزشکی ارایه کردوگفت بچه ناقص میشود جس همه آمپولهارا تزریق می کنم واو همه آمپولهارا تزریق کردو بچه زمرا سقط نمود ازاونرمروزعشق من به مژگان کم شد چون او لهمن ظلم بزرگی کرده بودکه واقعآ قابل گذشت نبود. و دیگه جا بچه دارنشدیم و اگرهم حامله شده بود به منچیزینگفته بودو دوباره جنین را سقط ک ده بود یک روز نانوایمحله ما آقای شادی منو صدا زدو گفت که شمتحشیش مصرف حی کنید بهش گفتم درطول عمرخووم حتی یک دود استفاده نک ده ام وچرا می پرسی . اوگفتمادرختنمت چشت صفنانوایی به زنان همسازه جی گفت داجادم ازبس کخحشیش حی کشدتخمش خراب رفته این بدگویی جادرزنم مثل گلولهر به قلبم اثابت کردو ا ندگی وزن وجاد زن وخانواده شانمتنفرشدم چکن واقعن من اهل مصرف هیج نگموادی نبودم ولی اون تمام محله را جشت سرم پر کرده بودندکه من معتاد هستم این بدگویی هتتخم عداوترا درقلبم کاشت تا اینکه در زحستان سال ۸۳ این ندگی یک طرف محبت را قیچی کردم و خواستگاریک دخترا شهرک باخرز شدم کهدردانشگاه هم کلاس بودم دوست صمینی توی حوزه علحیه داشتم واوباخبرشده بود که جیخواهم بادختر غیرمذهب ازدوتچج نمایم اوسزشب آمدبه سراغم وگفت اگربیکارهستیبا جاشیندوری تویرخیابان بزنیم منم ماشین تویوتا کرولا دنده اتومات داشتم سوارشریم اوله من گفت کع شنیده ام جی خواهی بادختراهل تشیع ازدواج کنی گفتم بله مگرچه اشکالی دارد او گفت که من تورا جیزشناسم خیلی اهل مطالعهرهستی و بخاطراطلاعات خدب مذهبی شما سواداتیدرذهن شما بوجود حی آیدو اینزباعث تختراف حیشود و زندگیت دوبارهمتراشی جیشود . او گفت خانم یک همکلاسی حفظ قرآن داردو که نصف قرآنرا حفظ ک ده دحگخترخیلی با ایمان و سازگار است او فوری رفت خانه و خانمش را سوار جماشین کرد وبهش گفت میوتنی دوستت ا بهدوستم نشان بدهید اکنم بله الان توی حوزه علحیه است او رفت ایندخترخانم را صدا زدو تو را بهمن نشان دادجنم دراولیندیدار گفتم اکی لست و فردا شبرفنم خواستگاری وجوابزگرفتم وجراسم عقدرا برنزارنمودیم و اینخانم لیستنس بهداشت وحافظ ۱۵جژپزی قرآن دبه شکرانه خومداوند ۲۱ سال است که باهم زندگی جی کنیم ومن سکته مغزی کردم و ازردست چپ کچای چپ معلول شدم ولی اینرخانم مثل یک بچه ازمنمواظبت نمود و تا اینکه چاورستم بهبود یافت و همه بخاطر لطف هنسرخوبم بود . این داستان را نوشتم تا جوانان عزیز برای انتخاب همسر فقط به خوشکلی فکرنکنند بلکه . انسانیت وچاکی و سازگاری مهنگترین حسن یک دختر است به امیدموفقیت همه جوانانچسرودختردرزندگیشان
در خصوص مشکلات اجتماعی وحقوقی تربت جام
