پسر هرزه ارباب ودختر چوپان
مردی کلاهبردار ازشهرستانبه یکی ازروستا قصدسکونت کرد. وقتی چندمدتیباپول پس اندازخودش زندگی شاهانه ای برای خود درست کرد مردم روستا همگی مقلوب زندگی این آقا شدندد به او لقب ارباب دادند آقای ا باب به قصدتصاحب املاک کشاور ی به اینروستا آمده بود. آن هم روستایی که قنات آن چهل اینچ آب داشت وزمین های حاصلخیز کوهپایه ای داشت. وروستای پر درآمد مدت ۳ سال آقای ارباب دراینروستا مشغول زندگی بودولی هیچ موفقیتی برای تصاحب اجلاک مردم نداشت واو به فکرچاره شد. و یکشب کدخدا را دعوت کردو غذای رنگین قشنگی جلوی او گذاشت و هدف خودشرا به کدخدا گفت. کدخدا به او قول داد که درراه رسیدنبهرهدف اورا یاری نماید . شبدوم کدخدا لهرخانه ارباب قلابی آمد و گفت آقای ارباب جا باید کاری بکنیمرکه مردم نتوانندکشاورزی کنندودرایندموقع جیتوانی ازتک تک مردم املاکشان را خریداری کنید. ا باب وکدخدا باهم رفیق شدندو کدخدا به تحریک ارباب دو نفراز کسانی که درروستا هیچ زمینی نداشترا برای کارگری استخدام کردو ارباب پول پیش به آنها دادو آنهارا شرمنده خود نمود. و به آنها دستورداد که اگربه حرف او عمل کند همیهزندگیرخوبیرخواهند داشت. و او له آنها گفت بروید ازبوته هایبیابان جمعرکنیدو همه بوته هارا باطنابی محکم ببندید و بوته ته هارا درمجرای آب یگقنات بگذاریدو بایداین بوته هادر مجرای چاه دهم از منشآ آب بگذارید. این کارتوسط کارگرها انجام شد و آب قنات پنج روز بعد قطعه شد ومردم به دعارو نماز متوسل شدندکهخداوندمشکل قناترارحل بکندولیرغافل ازاینکه بنده شیطان خدا به اینروستا آمده است تا کل زمین هارا تصاحب نماید. خلاصه جلوی خروج آب بوسیله بوته ها بسته شده بود و آب زیادی در میله های چاه و مجرا ها ذخیره شده بودد باعث تخریب مجراای ده چاه شد و به کلی آب قنات قطع شد بطو ری که مردم آب شرب خودشان را ا روستا های دیگرتآمین جیکردندو کشاورزی مردم باخشک شدن محصولات کشاورزی به کلی ازبین رفت واینروند چند سال به طول انجامید و ییشترمردم روستا به فکرمهاجرت بر آمدند. و ازاینروستای آبادمهاجرت نمودند و به جاهای دیگر رفتند و آقای ارباب به شهرستان خود رفت کمقداری زمینرخودشرا فروخت و بامقداری پول بهروستا برگشت و بوسیله کدخدا شایعه کردکه اپ زمین های این روستا بعلت خشکشدن قنات دیگرقابل کشاورزی نیست و یکی یکی ازمالکان املاک خودرا فروختند. و ارباب ظرف مدت دو سال نصف زجین ها روستارارخریداری نمود و بعدازخریدزمینرهابهرکارگرانرخودش دستورردادک پشته بوتهرهارا ازمجرای آب بردارند و این دوکارگررفتندو مشاهده کردندکه بوته ها برداشته نمیشود چون آب قنات درمیله های چاه بالا آمده بود و اینکارگران ازچاه پایینی ازمجرارخودشانرا به بوتهرها رستندندو مغنی به آنه گفت اگربوتهرهارا بردارید قپ آب ذخیره شده شمارا خفه می کند و ننهاراخه باز شدن مجرا داشتندمقداریرنفت استرکه روی بوته ها بریزیدو آتش بزنید کارگرانراین کاررا انجامردادندو طناب بسته شده به بوته ها آتش گرفت وفشار آب بوته هارا متفرق نمود و مجرای آب تارنیمهباز شدو بعداردوروز همه بوته هاراکارگران از مجرای قنات بیرون آوردندو آب قنات خیلی بیشترازقبل به جریان افتاد. و حالا آقای ارباب جالک نصف زمین های روستا شده است ودرآمدکشاورزی خوبی داشت. اودرروستا بای خودش خانه اربابی ساخت وهمه مردم را تحت سلطه خودگرفت. بقیه زمین هارا کم کم ازمردم خریدو کل اراضی روستارا تصاحب نمود. وقتی او صاحب کل اراضی روستا شد اعضای خانوادهرخودشرا ازشهربه روستا آوردو حالا بیشترمردم روستا نوکران این خانواده شده اند. چوچانی ی دخترخیلی زیباروخوشکلیداشت وچسرارباب به نامر جعفر پسرارباب استرورهرکاریرکهدوستدارددرروستارانجام میدهدوکسی همجرآیتزبازخواست اورا ندارد. آقاجعفر کنارجوی آب قنات رخترچوپان را دید. و شیفته او شد نهبرای ازدوتپاج بلکه برایکثافت کاری جعفرخان چندروز پشت سرهم بهربابهدخترچوپان چیله کردو حتی به زورازاو بوس گرفت ودختره که دخترچاکی بوداینرعمل جعفرخان اورا ناراحت کرده بودوربابهرگریه کنانربه خانه می رفت درززنراهرپدروپسرعمویش ربابهرا دیدندو ازاو سوال کردندکه چرا گریه می کند. ربابه با چشمانگریانرگفتدپسرارباب آقای جعفرخان چندروز استرکه اورا اذیترنی کندوکاری هم ازم برنمی آید آقای چوپان وچسربراد رش تا این حرفرا شنیدند خونشان له جوش آمدو چوپان سوگند خورد که خون رارا جیریزد اینبچه شهری لات توی منطقه ما دخترانمانرا اذیت میزکند. پدروپسرعمویربابه به اوگفتندکهبرو سرقنات واگرجعفرخانرا دیدی اورا له بهانهنزدیکی بکشان به سمت خانه خراب های آخ وستا ومارونفرتوی آندخرابه ها کمینمی کنیمروکارش را می سازیم. چوپان وپسربرادرش درخرابه های آخروستا باچوب و چاقو کمینرکردندو بعداز یک ساعت ربابه وارددخانه هایرخرابه شدو جعفرخان هم سواربر اسب به دنبال ربابه می آمد. ربابه داخل خانهرخرابه شدو چشمشبهپدرو پسرعمویش افتادو با اشاره چدر هیچ حرفی نزدو سکوت کردو به جعفرختن اشاره کرد که بیایددتخل خانه خرابه جعفرختن میخ افسار اسبرا برزمین کوبیدو شیه عطری ازجیب پالتویش بیرون آوردو به لباس خودوربابه عطر زدو رفت داخل که ربابه را دربغل بگیرد. درهمینرحیتچوپانرو پسربرادرشدونفریرجعفرخانرا دروسط گرفتند اورا برزمین زدند و جعفرخان گفت آقا من خواستگار ربابه هستم چوپان با مشت محکم بردهان جعفرزد کهخون ازدهانش یپسرازیرگردید. وبعد میکنی دست کپای اورا محکم بستند و کبریتبه لباسش زدندو دریکچشم به همزدن لباس های جعفرخان آتش گرفت دبعداز نیم ساعت جسم جعفرتبدیل به ذغال شد. وچوچان به سراغ ارباب رفت که اربابرا ازروستا فراری بدهد . ولی پشت درب اتاق متوجه صحبت کدخدا و ارباب شدکه از تخریب عمدی قنات حرف میزدندوکدخدا می گفت توبایدسهم منو اززجینرها بدهی وارباب می گفت من باپول خودم اینزجینرهارا خریده امرکهبه تو بدهم چوچاندکهمتوجه حیله ونیرنگ کدخدا وارباب شد به اتاق حمله کرد و اربابرا با ضربهدچاقو ازپادرآوردولی ارباب هنوزحرف می زدو او گفت که اینحق من استچون من باحیله گری دهها خانواررا ازاین روستا آواره نمودم. و و باعث بیچارگی مردم شدم و اینرضربه چاقومرگ سخت حق من است ارباب هنوزنمرده بود کهچوپانبهش گفت بایدبهرحال پسرت گریه کنیرکه خاکسترشده است ارباب درجواب چوپان گفت من همه این نبدبختی هارا درخانواده ام میدیدم چون من بادزپدوزوکلک وحقه بازی املاک مردم را تصاحب کرده بودم ومیدانستم که آخرو عاقبت خوشی درانتظارم نخواهد بود. و به این سرنوشتی که طمع وزیاده خواهی برایم رقم زد مبتلا گردیدم.
در خصوص مشکلات اجتماعی وحقوقی تربت جام
