زندگی سخت بدون پدرخانواده
متولد ۱۳۵۱ بودجوانی قدبلندو بی نهایت زیبا و هیچ عیبی خدا درچهره این جوان نگذاشته بودخیلی زیباو اخلاق خوب و انسانیت بالا زندگی اورا صدچندان کرده بود ما پنج معلم مجرددریک روستا بودیم و خانه مجردی ما سوت وکور بودچون برای ما گوش کردن موسیقی ممنوع بود. و رفتنبهجشن های عروسی و عقدی ممنوع دعوت رفتنبه خانهمردمروستا ممنوع یک شب که درتاریکی اتاق اطراف نورچراغ گردسوز جمع شده بودیم و یکی ازما داشت خیلی آرام ترانه های آقاسیرا زمزمه می کرد. وما هم درحالگوش کردن متوجه شدیم که درب چوبی سال ۱۳۴۱ به صدا درآمد یکی ازهمکاران بلندشد و درب را باز کرد و دیدیم که جوانیرخوش قدوبالا وارد شدو یکچراغ توریدردستدارداو چراغرا وسط اتاق گذاشت وآن را روشن کرد. واتاق ما برای اولین بار پرازنور شد و این جوان در گوشه ای نشستروگفت چرا همگیساکت شدید و رضا خدا بیامرز نشسترویرختخواب و دبه آبرا برداشت وشروعبهتنبک زدن کردن وترانه خواندن پنج شنبه شب بودو صبح جمعه بایدنی رفتیمبه شهر هم حمام وهم سری ازخانواده زدن ومیبایست فاصله ده کیلومتری را از روستا تا محل مینی بوس پیاده می رفتیم ما پنج معلمدرحال صحبت بودیمرکه صبح ساعت پنج باید حرکت می کردیم. صبح جمعه ساعت شش لباس پوشیده بودیم و درحال خروج ازروستا بودیم که ماشین تویوتا کنار ما توقف کردو رانتده همانجواندیشب کهحالا تویروشنایی چهره زیبای این جوان بلوچ واقعآ دیدنی بود. زیبایی و اخلاق خوش او را خیلی دل چسب کرده بود زیبایی و مردانگی این جوان درکل منطقه زبان زد شده بودهنوز۲۱ سال سن داشت وشغل اصلی آنان دامداری سنتی بود و ازدرآمد دامداری امرارمعاش می کردند. و سخاوت زیادی هم داشتند. ما پنج معلم سال بعدازیکدیگرجدا شدیم وهرکدامبه جایی افتادیم ولی بطورغیرمستقیم سراغ دوستانمان را درروستای اول معلمی ما می گرفتیم و دقیقآ سه سال بعد شنیدیم که آن جوان زیبای بلوچ را بهجرمداشتن ماشینرتویوتا و صدوپنجاه رآس گوسفند دستگیر ومدت ۲۰روز تحتبازجویی بوده است و زیرشکنجه فوت وجسم زیبایش خوراک مارومور گردیدو فرزندان کوچک سالش تشنه آغوش پدر هرروز درکوچه جلوی حیاطشان منتظر ماشین پدر تا اورادرآغوش بگیردولیردیگه نه ازپدرخبری بود ونه از ماشین تویوتایش او رفته بودکهدیگرنباشدمسر ۲ ساله بابارگویانباماهای لخت نازک دوان دوان ازحیاط به کوچه می زد که مثل قبل پدرش اورادرآغوش بگیرد وبوسه ایبه صورت نازک پسرش بزند ولی پس دوساله کم کم بزرگ بزرگ ترشدولی از پدرش خبری نشدکهنشدچون پدر خاک سردونمناکرا درآغوش گرفته بود وچشمان کفتارگونه نابکاران چشمدیدن زیبایی نصیرو ماشینر جدیدشرا نداشتندو باتوطئه اینجوان وپاک وزیبارا نیست ونابودنمودند نابکاران چشم دیدن جوان خوش صورت بلوچرا نداشتندو اورابا گلوله وتیرحسادت بی جان نمودندو فرزندانکوچکشرا جلویدرب حیاط منتظر آنرهم انتظاری که برگشتی نبودو اینرانتظارهرگزبهجایان نرسید وبچه هایکوچک بزرگ بزرگترشدن تا اینکه جوان گردیدندو فهمیدند کهرانتظلگارشان بیهوده بوده است ومیبایست خیلی وقت پیش بهپایان می رسید. که نرسید.
در خصوص مشکلات اجتماعی وحقوقی تربت جام
