نا امیدی در ازدواج
حمید درخانواده متوسط به پایین متولد شد. و با سختی زبادی پی توانست دیپلم را بگیردو خدمت سربازی را هم انجام دهد. حمیدپسرزرنگ با اخلاقی بودو با ییَشتر مردم سازگار بود. تا اینکه بعدازانجام سربازی به فکرازدواج افتاد ولی او شغلی نداشت و برای ازدواج هیچ سرمایه ای نداشت و پدرش هم ثروتی برای ازدواج پسرش نداشت که به پسرش کمک نماید دختری که حمیدانتخاب کرده بودخیلی زیبا وخوشکل بود. و به همین علت آون دخترخواستکاران زبادی داشت واگرحمیددیر می جنبید اون دخترخوشکل ازدستش می رفت . به همین علت حمیدبه فکرراه وچااره شد او به هردری زد درست نشدتا اینکه او یک روزبه دیدارهم کلاسی خود احمدرفت وقتی به خانه احمدرفت دید که احمدماشین سایپا و خانه جدیدمرتب و همه وسایل زندگی را فراهم کرده است او به احمدگفت احمدجان میخواهم ازدواج کنم ولی پولی ندارم تو ازکجا این همه پیشرفت کرده اید. احمدبه او گفت اگربخودهیی ظرف یک هفته ازمن پول بیشتربرا جمع خواهی کرد حمید که به فکرعشق خود بود پشتهاداحمدرا پذیرفت
احمدبه حمیدگفت که ۷ کیلو تریاک را ببربه مشهدو تحویل دوستم بده و صدهزارتومان پول بگیر حمیدگفت صدهزارتومان به من میدهد ؟؟؟،۰ احمدگفت بله توفکر میکنی که من ازکجا این همه وسایل زندکی را فراهم نموده ام. حمید به احمدگفت خوب این ۵کیلوموادراو چگونه ببرم احمد گفت این ماشین من دراختیارت و موادرا یک جا جا ساز کن و ببر مشهد . احمد و حمید آن شب تا به صبح درفکر بودند که مواد را کجای ماشین جاساز نمایند فردا صبح احمد حمیدرا صدا زدو ماشین را آو زدندداخل حیاط و ۵کیلو موادرا داخل هواکش سایپا گذاشتندو ۵ کیلوی دیگررا زیر تخت های چوبی کف اتاق عقب جا ساز نمووند. و حرکت نمودند احمد مسیرجاده به حمید گفت وه اگرازجلوی پاسگاه برویم احتمال گیرافتادن ما هست او به حمیدگفت که یک جاده فرعی خوب یاد دارم که بایدازآن جاده برویم. دونفری ماشین را ازجاده اصلی منحرف شدند و زدند به جاده فرعی هنوز جاده فرعیرا تمام نکرده بودندکه دونفرجوان روستایی به نام بسیج ماشین وانت را متوقف کردندکه بایدهمه ماشین باز شودوگرنه نمیگزاریم که بروید هرچه احمدو حمیدخواهش نمووند این دو جوان ول کن نبودند آتها کفتن بایدبادلاستیکهارا خالی کنیم ک به موادی توی لاستیکباشدمشخص می شود احمد به آتها کفت که دوستان اگربادچرخهارا خال بکنیدحا چگونه حرکت کنیم توی این روستاها هم آپاراتی نیست خواهش های احمدو حمیدبه کارساز نشند. این دو جوان فضول نرفت یکی ازدوجوان باد یکی لزچرخهارا خالی کردوچر خوابیدروی رینگ و آن وقت احمدگفت اکرموادی توی لاستیک می بود. لاستیک رو رینگ نمی خوابیدپس چیزی تیست توی چرخها حالا آذیت نکنیدو ایندوجوان که دراصل چوپان و سارق بودند.و برای اخاذی ازمردم دم هجیشه جلویوسایل حردمرا سد جی کردندو آخرسرحبلغی از صاحب وسیاه می گرفتند و آنهارا ول می نمودند.. ولی احمد کسی نبودکه به این دوجوان فضول باج بدهد باد یکی ازچرخ ها را خالی کردنددو جوان دیگررفت سروقت چرخ دوم ماشین که چاقو بزند و باد چرخ را خالی کند احمدهم با قفل فرمان بالای سر جوان ایستاده است الحمدلله جوان گفت آقا توی چرخها هیچ موادی نیست تو یک یک لاستیک را پاره کردی و می خواهیدلالستیک دیگه را پاره کنی ا نمی گزارم این کار ررا بکنی چوان نادان گفت من زیرنظرسپاه فعالیت می کند و همه چرخهارا هم پاره می کنم وتوهم هیچ غلطی نمیتوانی بکنی احمدو حمید هردونفررفتتد پیش جوان اولی و له اوگفتتندکه بروجلوی دوست خووت را بگیر یک لاستیک راو که پاره کر دیدو پاره کردن لاستیک دوم کار پسنریده ای نیست . این جوان هم جواب درشتی به احمد دادکه هرکاری دوست داشته باشیم میکنیم.. احمدگفت آقا منو واداربه انجام کاری نکنیدکه هم من وهم شما پیشمان شوید جوان مزاحم گفت اگرمی خواهیدرلاستکها پاره نشودباید به هرنفرما پنج هزارتومان به ما بدهیدوگرنه ماشین را به آتش م کشیم اینها ادعای جوان مزاحم باعث شدکه احمدو حمیدمتوجه بشو ندکه اینها راه زن هستندو به اسم بسیج مردم را سرکسه میکنند احمد رفت پیش حمیدو به اوگفت که ایناراه زن هستنو میگویندباده هزارتومان به ما بدهید حمید کفت من تابحال به کسی باج نداده ام حالابیایم این دوجوان چنگیزی پول بدهم درگیری بین این چارنفرایجاد شدو احمدو حمید ایندونفر ا گرفتندو خوابانیدنروی زنین و آنقدرایندونفردزدرا کتک زدندکه یگقدرتراه رفتن نداشتند درهمین حین یکمیرم دی به چند گوسفندنزدیک آم و گفتچکار جی کنید احمدموضوعرا گفت میر م د نزدیتر رفت وآتهارا شناخت وگفت اینا دزدوراه زن هستندو یکماه قبل خانم معلمیرا درهمینجاگرفته بودندو به اونجاوز کرده بودند احمدبا شنیدنرایندحرف به حمیدگفت که این آشغالهابه یکزن تجاوز کرده اند احم د با قفل فرمانوجلو رفت و یکی ازآتها که خیلی بی شعور بود ا باقفل فرماننقش زرزنین کرد وبه اوگفت یکباردیکه اگرشمارا توی اینجاده بیینم می کشم شمارا و او بگفوری لاسایک زاماسرا روی ماشین اندخت وحرکت نمودند و باموفقیت ره مشهدرسی دندو همهنشکلاتحمیدحل شد او ازدواج کردولی دخترعشقشرا کس دیگرگرفت وادبه آرزدی هگخودنزسیدو او به احمدگفت که باپول حرامراضی به ازدواج با ف وزان تبودم دره همین خاطرخدا نخواستروه بامول حرام من بتوانم ازدوتج نمایم حمید یگ ره ازگین وارادانه ندادو زفت دنبال ادامه تحصیل رفت واستخدام شدو انسان شدبا آبرو و اعتبار و سرشناطس ولی عصقرخودشرا لگاز دست دادو تا آخرعمر حسرت دافسوس فرزانه راخورد و او همه ۹یزرا فراموش کر ولی اسم فرزانهرا نتدانسترفراموش نماید. خداون همه جوانانرا به آرزویشان برساند. تامثل حمید آه وناله نصیبش نشود.
در خصوص مشکلات اجتماعی وحقوقی تربت جام
