پدر نامسلمان وبی رحم

وضع زندگی ما خوب بودتا اینکه پدرم معتادبهرهروئن شدو همهچیزشرا فروختدودود کرد و بهگدایی دست زدولیپول گدایی جوابگوی تامین موادش نبود. و ما چندخواهربودیمرکه از۱۸ شروع می شد تا ۱۳ سالگی و مادرم لباس مردمرا می شست تاخرج زندگیما تامین شود دیگرهیج راهی برایپدرم باقی نمانده بود او به فکرفروش من برآمد و من با این پیشنهادش مخالفترکردم او هم باچاقو دست چپم را از مچ تا آرنج پاره کردکه خون ازآن فواره میزدبا سرو وگریه ام همسایه ه ها باخبرشدندو منوبیمارستان بردندو زخمرا پانسمان وزخمدرمان شدو درهنین حین نیروهایکمیته قدیمدرحالگشت زنی بودندکهمتوجه جنایت پدرم شده اورادستگیرو زندانی شد تا اینکه او اززندان بیرون آمد ودوباره رفتدنبال اعتیاد و مجدد ازمن خواست که با یکمردنیانسال قاچاقچی ارتباط برقرارنمایم تا موادش تامین شودو مندکه از چاقوکشی اوترسیدم و به خواسته پدرم تنردادمراو مرا برد درب خانه یک خرده فروش موادوتحویلشدادو گفترایندختردرقبالرپولرموادخدمت شما باشد و اون حرد خردهرفروشربا استقبالرمنو چذیرفترودست راگرفترومنوبردداخلرحیاطو خانه اش اوتنها زندگیرجیرکرد ازش سوالرکردمدکهرزن وفرزندانتراوگفت زنم که تو هستیوفرزندهم ندارم جدت سهرماهرمن زن غیرشرعیداینمرد بودم تاراینکهنادرمدآمدودرقبال مقداریرپول مرارازجردخردهرفروش تحویل گرفت وبردبه خانهراش ودرسن ۲۰ سالگی جرا به نام دوشیزه به یکجواندچاک مردم غالب کرد و اون جوانپاک وقتی ازبیوه بودنمدمتوجه شد زد زیرگریه که چرا بعدازاینهمه بدبختیرکهخواستمباریکدخترازدواج نمایم سرنوشتمراین شداینجواندچاک مردم دچارافسردگی شد و به ناراحتی روحی وروانیحبتلارگردید. وسرنوشتشدرجامعه خراب شد و مسبب اینجنایترهم جنربودمدکهربایدبه اوجیرگفتمدکهدوشیزه نیستمروازترس جادرم مجبورشدمبهدجواندجردمدروغربگویم و اشکندامت من تاکنون سرازیر است.

حیله های  پدر ومادرم دامنگیر من شد.

ما شش خواهربودیم که پدرمان معتادبه موادمخدر شیشه شده بود. وهیچ منبع درآمدی هم نداشت اوجدتیگدایی کرد اما اینگدایی جوابگوی موادمخدرش نبودووسایل زندگیراداشت نی فروخت تتهزینه موادش تامین شود ولی ما اصلآ درآمدی برای تامینمتیحتاجرزندگی نداشتیم.مادرحقه ای بکاربردو اوبه پدرم گفت که باید یک تادوتا از ایندخترانرا منبع درآمدی برایتانینمایحتاج زندگی خود بکنیم. و قرعه این حیله مادرم بنام من افتادچون داکن زمان من ۱۸ سال سنداشتم مادرباپیشنهادفروش من به یه مهاجر رافغان به قیمترخوبی موافقت نمودندو من بدبخت را به یک مرد قاجاق فروش به ۵۰ هزارتومان فروختندو آنمرد قتچاق چی بدون مراسم عقدو عروسی و عقدشرعی سرشب آمد بهدربرخانه ما ومنونثل یک برده سوار ماشین توبمیوتای وانت خود کرد و بردبه خانه اش ومن درحقیقت یکزن غیرشرعی این قتجاقچی شده بودمدومدت سه سالر با این قت۰اقچی بودم وموادپدرم خیلی خوب تامین می شدو شکم خواهران وبرادرانم هم سیر بود یعنی مادرم وپدرمباهماهنگی بپیکدیگرمرا طمعه نمووندتا دررفا باشند من درخانه این قتچاقچی مادردو۲ دخترشدم و بعداز۳ سال اینشوهر قتجاق۰ی درمنطقه مرزی کشته شدومن ماندم درسن ۲۲ سالگیبا۲دخترکوچک سال . باکشته شدن شوهر غیرشرعی من برادرش جلو آمدکگفت تو ارث من هستس و اینمردک بی سواد ۲ سال منودرتصرف داشت تا اینکه اینرهمدستگیرو اعدام شد و با اعدام این نان پدرومادرم سنگ شد ودیگردرآمدی نداشتند یکروزمدرم آمددنبالم ومنوبردبه خانه شان با بامجروج کردندست چپ من باچاقو همه طلتجاتی که باخودفروشی تهیه کرده بودم را ازمنگرفتنوپدو مادرمدرجشن های عروسی با اینزلاها خودنمایی میکردبدون اینکه یکلحظه فکرکندکه این طلاهاچگونه برسروگردنم شده است. . پدرم منوبرای همیشه بهخانه اش آورد دوباره برایتامین پول موادش دست به گدایی زد.وی ازطریق گدایی پول موادش تامین نمی شد اودوباره دستبه یک کارخفت بارزد که خیلیزشت تراز حقه های اولش بود او مرا یکجنس درنظرگرفته بودو باکمالوقاحت مرا به جوانان ومردان عیاش می فروخت و درازای کثافتکاری منپول نی گرفت پدروماددخائن ازاینطریق توانست یکخانه تمیز و قشنگبرای خودشانخریداری نمایندو دقیقن بهمدت ۲ سالکار اینپدرومادر نامسلمان فروش من بودودر همین حالدرس هم میخواندم وموفق شدم دیپلم بگیرم من قصداشتمرکهدیگر به حرف پدروجادرمگوش نکنم تاراینکه پدرم بازور منوربه کسی فروخت درازای ۱۵۰۰ تومان وقتی آن مردمنوبه خانهدمجردیرخودبرد دیدم که آنان ۴ مرد قوی هیکل هستندو زدمزیرگریه که محض خدا اذیتم نکنیدولی آتها مدعی بودندکه ۱۵۰۰ تومان پول داده اندو ازحق خود نمیگذرند آن شب بی نهایت آذیت شدم و آناندرساعت یازده شب منوکنارخیابان رهاکردندو رفتند نزدیک خانه جا پایگاه کمیته انقداب بود و مستقیم رفتم کمیته و باجازه نگهبانوارد شدم ورفتم پیش رییس کمیته وکل ماجرا را به آناندتعریف کردم و آنان فوری چندمامور بهماشین سوارشدندومرا هم سوارکردند برای نشاندادن آدرس وقتیبهدرب حیاط رسیدیم ساعت ۱۱.۵ بود وماموران باتجازه قاضیکشیک واردمنزل شدنوپدرمدرحال مصرف موادی بود که باجول فروش پن تهبه کرده بود ماموران اورادرحینمصرف مواددستگیرنمووندو ازمن سوال کردندومنم عینواقعیترا بپ جلویمدرم به آنان گفتم. پدردستگیرونحکوم بعزندان شدو منم ماندمدرخانه له همراه ۵ خواهر زیر ۲۰ سال سه برادر بالای ۷ سال و یک برادر ۲ ساله شرپدر ازسرم کم شدولی مادر اینعنل زشت فروش مرا ادامه داد تا اینکه دیپلمگرفته بودم واستخدام هم شده بودم. یک وز دیدم کهمادرم باعمویم صحبت می کنددرمورد ازدواج من وعمویمگفتجوانپاک و خوش تیپ و زیرک وزرنگ است و مادرم گفت که ازبیوه بودن اینحرفی نزن وبنامدوشیزه نیدهم بره ومن بلدهستم چگونه اکن جوانرا میخ کوب بکنم. چندروزبعددراواخرخردادماه دیدم یکجوانکت وشلواری نودب بههمراه پدرومادرو عمویم واردمنزل شدندو مادرم باکمال وقتحت به آناندمنودخترودوشیزه نعرفی کردو آن جوانبدبخت لهمعدازازدواج من متکجه بیوه شدنم شدولی مادرم اورا محکوم کردکه داردبه دخترش تهمت میزند ومندرحقیقت سرنوشت آن جوان پاکرا نابودکردم چون بعداراینکه بیوه بودنمرا متوجه شدازناراحتی به بیماری افسردگیروروحیورانیمبتلا شدو سرنوشتشدراجتماع خراب شدو منفعتدمن ده هگعددالنگو وگوشوارخه و گردنی وانگشتروغیره که دراون زمان اینطلاجات قیمت یکخانه ۳۰۰متری شهربود همه وهمهرا تصتحب نمودم ودرنزدمادرم که ازهمه چیز خبرداشت اورادروغگو و تهمت زدنمعرفی نمودو ولی او یکروز منو بارسوایی بردجلودرب خانهمادرم وخطاب به اوگفت اینمدختر اگرنیخوایدوباره بنام دوشیزهرعروسش بکنی بازهم جواناننادانی چون من تویجامعه زیاد هستندولی او ازبیوه بودنم به شوهرخواهرم و اقوامدیگرگفته بود و عمویم که ازاینماجراهایمن باخبربود آمدخانه مان ولهمادرمگفت کهداجادت این حرفرا زده است حادرم بدون شرم وحیا م اون جوان بیچارهرا دروغگو خوتندودختر بی شرم وحیا و وخودفروشش را دخترودوشیزهرمعرفی کرد ولی مادرم تقاس اینخیانت هارادیدپسربزرگش معتادو تا مرحله کارتخوابی پیش رفت و لاریکزنمعتادو خودفروش ازدواج نمود و اشک چشمتن مادرم کهرارتند۷۵ سالداردهنوزخشکنشده است جون آه وناله و نفرینجوان جاک مردمرا پشت سرش دارد پس با اینداستانواقعی همه جواناندرهنگام ازدوتجرباید بی نهایترهوشیارو بیدارباشندتا گرفتار زنان خودفروش نشوندوگرنه زندگیشان تابود می گردد. ایداستانواقعی است که اززبان یک مرد ۶۵ ساله که شاهد همه چیزبوده استن نقل قول گردیده است.. یا هو

زغال سیاه ازپس آتش سوزان

اومردی بودکه اسم وآوازه اش برسرزبانهای مردم شهرکه نه بلکهبرسرزبانهای مردم استان افتاده بود و خیلی از افراد ظالم با شنیدن اسم او لرزه برجانشان می افتاد. تازمانیرکه زنده بودخوب زندگی کردو لی وقتیچشم از جهان فرو بست شدمصداق ضرب المثل یکسر ازصدسرمواظبت می کندولی صدسر نمیتوانندازیک سرمواظبت کند. او رفت رفتنی کهدیگربازگشتی نداشت به محض رفتن دقیقن مثل کشته شدن نادرشاه افشار که به محض کشته شدنش ظرف چندروزتمام لشکرو ارتش او متلاشی شد و این آقا هم همینطور شد و له محض کشته شدنش گلهگوسفندو جواهراترو طلاها ونقره ها همه وهمه بربادفنا رفت چون به زوربدست آمده بود بهطریقی سرقت شده بود که بچه ۸ ماهه زن حامله به کوبیدن لگدبه شکمش بیرون باضجر ودرد ازبدنمادربیرون افتاده بود تازن بیچاره درزیراینشکنجه های وحشت ناک محل مخفی طلاجاترونقره جاترا به اینگنده لات لو بدهد. او درایام جوانی توانسته بود ثروت زیادیرا ازطریق سرقت و راه بندان جاده ها به دست بیاورد ودربین مردم اسم وآوازه برای خوددرست نماید. باوجوداینکه آدم خشنی بوده است ولی مردم مظلوم او رادوست داشتند چون باتمام خشونتیرکهداشت درخیلیرجاهارمدافعرحقوق مردم مظلوم بوده استرواینخصیصه جایگاهش اورادربینرمردم محبوب کرده بود. و به همین علت طرفداران زیادی داشته است و آوازه نبردو مبارزه اش زبان زد شده بود خلاصه او درحقیقت تمام عمرش را دربیابانیگرم وسوزان مثل زندگی دامداران عشایر سپری کرد و درجاییکه نه برق ونه آب و نهگازو نه جاده ونه نه مسکن عالی ازهمه چیزمحروم بوده استولی به همان زندگی تعلق خاطرداشته است . به آن زندگی افتخار میکرده است. او آتش بودو مردم دزدو سارق و آدم آزاران مثل هیزمی خشک ‌که آتش را می طلبیده است این آتش سوزان می سوزاند و خاکستر میکرد و زعداز اوپسری بجا ماندکه خیلی عاقل ومردم دار بود و برخلاف پدر او نرم ودوست داشتنی بودو مردم با افتخاردراطرافش جمع می شدند چون اولهجای اخمرو خشونت تبسم برلب داشت و حقرا ازباطل تشخیص میداد و بخاطریک عمل خردو یابزرگ نابه هنجار قوم خودش را سرزنش نمی کرد. وانا پسردیگرش باوجود اینکه زورو قدرت بدنی نداشت ولیخودشرا ازآندچیزی که بودبزرگترنشان نی دادو برخلاف پدرو برادرطرفدارغیرحق بود. و دختران بیوه فامیلرا بنام دوشیزه بهپسران جوان پاک مردم قالب نیکردواگرجوان اعتراضی نی نموداو تخم می کرد باوجوداینکه هیچی نبود ولی خدرشرا بزرگنشان می داد ولی مردم این آقا را به هیچی قبول نداشتندوپشت سرو ردبرویش می گفتندزغال بعداز آتش همینطور هم بود ارخودرنگ وا میدادولی زغالش رنگ سیاه ندا شت بلکه رنگ لجن و لای متعفنی بود که مردم ازآن دوری میکردندو می گفتند مرد زغالی با رنگ وبوی متعفن خاکی رنگ خودش به خودش لعنت نی فرستادو کاراین آدمک کاغذی بحایی رسیدک هدهها دختربیوه بهنام دوشیزه قلابی آبرویی برایش باقی نگذاشت. و در کمال بی آبرویی و بی ارزش بودن رخت ازجهان بربست وبهجایی رفت کهخیلی وقت قبل باید میرفت. اورفت ولعنت صدهارانسانرا پشت سرش باقی گذاشت تا تا قیمامت سوز ودرد و بدبختیش برروح وروان او سوار باشد واوهم به همه این همه لعنت سواری بدهد تا قیامت

اولین حضور خان مفت خور بهروستای آباد

روستایز باکشاورزیو دامداری خوب و تلاش مردم خیلی آبادشده بودو درروستای شرقی یک خان مفت خورحضورداشت که رییس روستای آباد با این خانمفتخورمخالف بودچون درطول سالها اینخان مفت خور بدنبال تصتحب اراضی اینروستا بودوودرطول حدودن ۶۰ سال رییس روستای آباد ازخانمفتخور دعوت نکرده بود تارابطه ایبین آنان بوجودآید . خانمفت خورچکن دستش ازثروتهای اینروستا کوتاه بود بفکر برآمدکه رییس اینروستای آبادرا سرنگون سازد خان مفت خور مقدارزبادی پول دربین دزدان و وطن فروشان توزبع کردو طولی نکشیدکه رییس روستا ازروستا برای همی شه مهاجرت کرد و سرنوشت اینروستایمادامال ازثروت بدست یک عده وطن فروش افتاد ووطنفروشان با استقبال ازخانمفتخوردعوتبه عمل آور ند و ازپین خان مفت خور راهشرا بهروستای آبادهموار نمودو درطول ۳۰ سال کل ثروت روستای آبادرا غارت کردو سواربر پشت وطن فروشان روستایخودشرا آباد آباد نمودولیمردمپول دارو ثروت مند اینروستا رهخاکذلت نشستند و آواره فقیرو بیکارو بی عار شدن و مسبباین عمل حیوانی وطن فروشانی بودندکه فقط به فکرغارت بودند نه خدمت به مردم.

خیانت خواهرم به زندگی من

ما پنج خواهرو دو برادربودیم پدرکاسب محل بودو سواد نداشت ومادرم همزن بی سوادو بداخلاقی بود . خواهربزرگم ازدوتج کردولیدلش به سمت شوهرش نبود و دنبال کثافت کاری میرفت تا اینکه شوهرش متوجه کثافت کاری او شدو طلاقش داد . او مدت سه سال مجرد بودو یک دختر هم داشت که پیش شوهرش بود. بعد از سه سال یکمرد میان سال کهزن وچندبچه هم داشت بهخواستگاریش آمد و اوهم به این مردجواب دادو زن کسی شد که زنداشت ومنبع درآمدهم نداشت. وزندگیسختیرا می گزراندو من هم به پسرخاله شوهراول خواهرم نامزد شدکهبعدازیک سال نامزدی من به علت بداخلاقی مادرم به هم خورد و چندسالمجرد بودم تا اینکه دراداره محل کارم یکی ازهمکاران که جوان خوش تیپی بود رازیرنظرگرفتم وله دوستم گفتم که فلانیرا بهمنمعرفیکنید دوستم وشوهرش دراداره شده بودندرابطازدواج همگانی خلاصه شوهردوستم اونجوانرا بهخانهمامعرفیرکرده بودو یکک شب تلفنرخانه ما زنگ خوردوخودمگوشیرا جواب دادم و تجازه خواستن برایخواستگاری منم بلافاصله گفتم همین امشب تشربف بیاورند اکن جوان له همراه شوهردوستم و پدر شوهرم آمدند من فوری جوابدادم درهمین شب خطبه عقدخوانده شد و مدت یک سالنامزدبو م و من به شوهرم ظلمکردم ود طول یک سالهیچ آزادی بهنامزدم ندادم وپدرم را بهانه کردم ورعدازیک سالنامزدم بهترین وسایل زندگی ا تهیه کردو ۲۰۰هزارتوماندراکن زجان چدرم ازنامزدم گرفت که ۲۰۰هزارتومان یک قطعه زمین ۲۰۰متری می شد. ومن باوجوداینکه مثلنامزد خودم معلم بو م حتی یک قطعه ازوسایل رپ زندگیرا اهیه نکردم چکن مادرم مخالفت می کرد و مدت شش سال به ا زندگی کردم خیلی آدم آگاه وشجاع و محترمی بود. وزندگیمستقل وشیرینیداشتیم وخواهربزرگم زندگیمشقت باری داشتو وقتی خواهرمرهخانه ام می آمدحسرت زندگی منو می خورد و غبمیرمستقیم درزندگیمن دخالت می کرد و برادربیکاره امرا بهجتپان پن می انداخت تا بدون اجازه شوهرم به آنان کمک نمایم و شوهرمرا نصیحت میکردو آدم زرنگی بود و ماشین داشت وزمین ب ای خودش خریده بود لی یکبارهم من حتی برایش قوت قلبی نبو دم چه رسدبه اینکه به اکاندکیکم‌ک بکنم او زمینکشاورزز برایخودخریده بودو سختدرگیر آن بود و من بهجای یکخسته نباشیدبه او یکسره صحبتهایخواهرمرا درزندگی عملی نیکردم تا اینکهحوصله ش هرم به سرآمدو ده دقیقه کنارم نشست ومرا نصیحت کرد ولی نصیحت او اراین گوشم وارد و ازگو ش دیگرخارج می شد و حتی خودم ازاخداق بد خودم خسته شده بودم تا اینکه یکروزپمج شنبه صبح با اونارتحت شدم اوهم به من گفت که میخواهی ازمنجدا شوی منم گفتم بله و او هم لباس پوشید .ا وکه ازرفتارهاینازیبای پن بهتنگ آمده بودفوری آماده شدو ظرف دو ساعت زندگیمتداشی شدو هرکدامبهراهیرفتیم و ساعت ۴بعدازظهردلم هوایخانه خودم کردولییادم آمد که چیزی درزندگی نگذاشته ام وهمهرا حمل و بهخواهرمداده ام نشستم یک شگم سیرگریهکردم وموهایخودمرا کشیدم وصورتمراخون آلودنمودم ولی هیچ نتیجه ای عایدم نشدکه نشدو دراینموقعیت لبان خواهرمراخندتپان دیدم کهباکمالوقاهت به منگفت حادا ازدرددلم آگاه میشوبپی مگرتو ازمن چهبیشترداشتیکهزندگیخوبیداشته باشی ولی من نه !؟؟؟

خیانت خواهرم به زندگی من

ما پنج خواهرو دو برادربودیم پدرکاسب محل بودو سواد نداشت ومادرم همزن بی سوادو بداخلاقی بود . خواهربزرگم ازدوتج کردولیدلش به سمت شوهرش نبود و دنبال کثافت کاری میرفت تا اینکه شوهرش متوجه کثافت کاری او شدو طلاقش داد . او مدت سه سال مجرد بودو یک دختر هم داشت که پیش شوهرش بود. بعد از سه سال یکمرد میان سال کهزن وچندبچه هم داشت بهخواستگاریش آمد و اوهم به این مردجواب دادو زن کسی شد که زنداشت ومنبع درآمدهم نداشت. وزندگیسختیرا می گزراندو من هم به پسرخاله شوهراول خواهرم نامزد شدکهبعدازیک سال نامزدی من به علت بداخلاقی مادرم به هم خورد و چندسالمجرد بودم تا اینکه دراداره محل کارم یکی ازهمکاران که جوان خوش تیپی بود رازیرنظرگرفتم وله دوستم گفتم که فلانیرا بهمنمعرفیکنید دوستم وشوهرش دراداره شده بودندرابطازدواج همگانی خلاصه شوهردوستم اونجوانرا بهخانهمامعرفیرکرده بودو یکک شب تلفنرخانه ما زنگ خوردوخودمگوشیرا جواب دادم و تجازه خواستن برایخواستگاری منم بلافاصله گفتم همین امشب تشربف بیاورند اکن جوان له همراه شوهردوستم و پدر شوهرم آمدند من فوری جوابدادم درهمین شب خطبه عقدخوانده شد و مدت یک سالنامزدبو م و من به شوهرم ظلمکردم ود طول یک سالهیچ آزادی بهنامزدم ندادم وپدرم را بهانه کردم ورعدازیک سالنامزدم بهترین وسایل زندگی ا تهیه کردو ۲۰۰هزارتوماندراکن زجان چدرم ازنامزدم گرفت که ۲۰۰هزارتومان یک قطعه زمین ۲۰۰متری می شد. ومن باوجوداینکه مثلنامزد خودم معلم بو م حتی یک قطعه ازوسایل رپ زندگیرا اهیه نکردم چکن مادرم مخالفت می کرد و مدت شش سال به ا زندگی کردم خیلی آدم آگاه وشجاع و محترمی بود. وزندگیمستقل وشیرینیداشتیم وخواهربزرگم زندگیمشقت باری داشتو وقتی خواهرمرهخانه ام می آمدحسرت زندگی منو می خورد و غبمیرمستقیم درزندگیمن دخالت می کرد و برادربیکاره امرا بهجتپان پن می انداخت تا بدون اجازه شوهرم به آنان کمک نمایم و شوهرمرا نصیحت میکردو آدم زرنگی بود و ماشین داشت وزمین ب ای خودش خریده بود لی یکبارهم من حتی برایش قوت قلبی نبو دم چه رسدبه اینکه به اکاندکیکم‌ک بکنم او زمینکشاورزز برایخودخریده بودو سختدرگیر آن بود و من بهجای یکخسته نباشیدبه او یکسره صحبتهایخواهرمرا درزندگی عملی نیکردم تا اینکهحوصله ش هرم به سرآمدو ده دقیقه کنارم نشست ومرا نصیحت کرد ولی نصیحت او اراین گوشم وارد و ازگو ش دیگرخارج می شد و حتی خودم ازاخداق بد خودم خسته شده بودم تا اینکه یکروزپمج شنبه صبح با اونارتحت شدم اوهم به من گفت که میخواهی ازمنجدا شوی منم گفتم بله و او هم لباس پوشید و ازساعت ۹ صبح تا یازده ارهمجدا و سندطداق هم صادر ش و من آمدم خانهمقداریوسایل کهمنخریونکرده بودم بارماشینوانت کردم ورفتم خانه پدرم و منموتجه ش دم باسرکوفت خواهربزرگم و یک فردی که عقل کاملی نداشت مادرم ب ایم ازقبل رزرف کره بودباهاش ازدواج نمودم ودیقبل ازدوتج رفتم سراغ شوه رم کهمیخواخم برگر م خانه ام ورلی اورهمنگفت اگربرگردی مادرپیش اون خانواده خراب میشودچون برایت شوهر پیدا کرده است وپن با اکن شوهرناخواسته ازدواج نمودم و ۱۸ سال است که اشک چشمم خشک نشده است وخودمرانفرینمی کنم کهچرا مثل یک انسان زندگی نکردم ومثل یک انسان قدراون ش عرباسواد ا ندانستم و سرنوشت خودم را خراب کردم ازهمه مهمتر ازهمه تحت تاثیر افکار مادروخواهربزرگم ازشوهرم حامله بود م که باتزریق آمپول بچه راهم سقط نمودم که مدیون آن مرد خوب هستم. و بایددرتراوش افکاراحمقانه خودم غرق لجن باشم تا عمرم به پایان برسد.