مشکلات وناراحتی ها را چگونه  پشت سر  بگذرایم:

درزندگی بعضیزمواقع اتفاقاتی می افتد کهچندان خوشایند نیست . وما وست نداریم که این اتفاقات بیفتد . ولی خوب حالار دورویکرد وجود دارد. یکی اینکه چه کارهایی بایدانجام بدهیم. کهاتفاقات بد درزندگی جا نیفتد ومورد دوم ادان که این اتفاقرافتاد. چگونه باید با اینمشکل ونارتحتی روبرو شویم. وچکارکنیم رکهکمتر آزار ببینیم. وبتوانیم. راحت تر از آن بگذریم. وبه آینده برویم . دراین بخش سهنوع برخوردی که درمورد مشکلات اتفاق می افتد را باهمدبررسیزکنیم. تاببینیم به چه شکلی می توانیم راحت تر باموضوعات کناربیاییم یا اصلآ آنهاررا نبینیمر. که راه حلی برایشان جیدا کنیم. وبه زندگی آرامش بدهیمد خدب حادا تصور کنید . کهمشکل برای ما اتفاق دفتاده است. مثلآز بادوستمانددچار درگیری شده ایم. یا با شریک کاری خودمان دعوا کرده ایم و یا بازن وهمسربداخلاق مباحثه داشته ایم ومیانه ما خراب شده است. . حادا این اتفاق بدبه وجود آمده است. اول بایدازخوومان سوال کنیم. که دوستداریم درقبال عمل زشت ما باما چه برخوردیداشته باشند.‌ این سوال ساده ای است. بایدبدانید که آیادوست داریدکه مردمبا شمارفتاربدیداشته باشند؟؟؟ دقیقن بایدهمانرارفتاررا برایخودتان توصیف کنید که وست نداریدکسی رفتارزشت را برایرخودتوصیف نمایید. وبرای خودتانرتوضییح بدهید که چه انتظاری ازبقیق دارید وبه چه شکلی باید باشما برخوردکنند. مورد دوم دوست دارید متقابلآرچه برخوردی بابقیهداشته باشید. به این شکل که بعضی مواقع تصمیم می گیرید. با بقیه ربدصحبت نکنید. زمانی که چیزی را می گویند. را نمی فهمید. دوست دارید که با عضبانیت به آنها بگویید یا نه طرز گفتنرشمتچگونه است. شما مختارهستید که یکجمله را به چه شکلی بایدبه طرف مقابل خود بیان نمایید. و یا به چهطرزی با دوستان خودرفتارنمایید. یا اینه با اعصبانیت به طرف مقابل خودت بگو اجابا لحن بدجواببدخواهیگرفتولی اگربا لحن خوب بگوییدنتیجهخوب خواهی گرفت. وسلام بدونمطالعه اینمطلب نگاشته شده است شایدمفاهیمراشتراه زیادیداشته باشد طلبرعفو دارم ازاستادان محترم.

جرقه محبتی که به جرقه خفت تبدیل شد..

بهار آغاز شد و ما در اتاقی بودبم به ابعاد۳در ۷متر و وقتی ساعت ۴بعدازظهرمی شدکه زنگ خانه زده می شد مگ به همراه دوستم ناکام خودم سربه فلک کشیده البته به ماگفته بودندکه داخل کوهها اشرار مخفی می شودولی مگرجوان ۲۲ ساله سالم وسرحال ترس دارد خیر ازهیچی نمیترسد. و سرشب که ازکوه برمیگشتیم خسته وتشنه وگرسنه واگرنوبت پختدغذا به رشید بود مگرآن شب گزسنه میخوابیدیم چون اوماکارانی را داخل روغن سرخ می کرد یا آنقدرخمیربود که به سقف خانه می چسبید. ولی رضاخدابیامرز خستگی را ازتن مابیرون می کرد او روی رختخواب می نشست و باظرف آب تیمپو می زد و ترانه های آقاسی را ازخودش ززبات ر می خواند و واقعن صدای دوست داشتنی داشت در روزهای اول خردادبخشنامه به مدرسه آمد که مدرسه بایدتا دوازدهم خردادتعطیل شود وامتحانات شروع شدو با سرعت وزقه هاتصحیح و ژوری هارا پرکردیم و دهمدخردادبهدهمه بچهدها کارنامه دادیمررعدازظهر یازدهم خردادکه همه امتحانات تمام واعلام نتیجه کرده بودیم هرکدام ارپزما معلمانریکدوست صمیمی مدرر وستاداشتیم پن پسرخاله ایداشتم که تمام سال د نوبتپخت غذای من خانواده پسرخاله ام غذا برای۵نفرپختبه همراه گوشت به اطاق ما نیفرستادند حادا مدرسهدرشرف تعطیلی رعداز ظهریازدهمرفتم خانه چسر خاله و با همه اعضایخانواده خداحافظی وباچشمان اشک آلود خداحافظی نمودم وصبح دوازدهمر ساک خودمرارویدوشمان تنداخته و به سمت وستایکاریزکهندل حرکت کردیم و بعدازسه ساعت همهمابه شهرجان زسیدیم و بعدازظهر خواهرم ساک لباسمرا آماده وکفت برادربروحمام کهبایدب ویم جایی ازاوسوال کردم کجا؟؟ او گفت حارا برو حمام و ززبا وخوشکل خلاصه بعدا ظهر دسته چدجمعیرفتیم بهرخانه کسی که منرشناختینداشتم ولی خانواده خوبی بودند و بهمحض ورودبهمنزل مرا بهاتاقی بدرقه نمو ند دراین اتاق ۵دختر حضورداشتکه دونفرازدختران مثلحوروپری خوشکل بودندولیدختری که بامن سرصحبت را باز کرد منمتوجه شدم که دخترمعرفی شده به بنده همین است که دخترخوش سرزبان و خوشکل است و تمام شروط یکدیگرا گوش کردیم ومن اعلام ممودم کهنظرمن مثبت است تا این حرفرا زدم خواهراندیگرش کف زدندو تبریک گفتند. ودهمینمجلس فوری روحانی آوروندوخطبه عقدخوانده شد و من واو سمی زن وشوهرشدیم و ازاول مهر که اوهم آموزشیارنهضت بود دریکروستازندگیمانرا شروع کردیمرودتعصیلاتنوروزی خانم بهمنگفت اگراجازه بدهیدچندروزبرا بهخانهمادرم باشم بنده هم هیچ مخالفتی نکردم اورفت و حدود یک هفته اونجا بودو یک شب ساعتیازده آمد خانهپدرم کهمن درآنجا ساکن بودم کمن رفتم بیرون واوراتعارف کردم داخل دیدم کهحالخوشی ندارد بهش گفتمدچرا ناراحت هستی ۰ه شده است اوبه من گفتدیگه ازمن سوال نپرس و لهت بگم که اگرتوامشبمنودرخانه پدرت نپذیری منطلاهایمرا میفروشم و فرار جیکنم من جادخوروم چرا فراراو گفت مادرم ازمنخواسته غیرمفقولی داشت ومنم نتوانستم به عهدخودم باتو پشتپا بزنم وآمدمپیش تو تا ازمن حمایت کنی من دستشراگرفنم ودونفری ودونفریرفتیم داخل مدرم چرسید عموجتن چرا اینموقع شهر کچرا به احمدتلفن نزدی که بیادنبالت منگفتمچیزی نیستپد خانمم مریضه من اینحرف را زدم چون حال خانمم خوب نبود.من به خانمم گفتم خانم مادری که ۲۰ سال زحمت او اتحمل کرده ونبایدباهاش ناراحت می شدی اوبه من گفت ازروزخواستگارب بادیدنت جرقه محبتدرقلب من زده شدکه تاپای جان به اینمحبتم پایبندخواهم بود وهیچ رفتاروکردا غیرمعقولی نمیتواند محبت تورادرقلبم ازبین ببرد و تا لحظه مرگ باتو عهدبسته ام وتقضایمادرم غیرمفقول بود که نمیتوانم بگویم و ازمن نپرس منکنجکاو شدم واودیدکه حالم خراب شد دلش بهمن سوخت گفت چه ازمن خوا وگفت یک مرد زن دار قاچاقچی که ازطریق فروش موادخیلی همپولدارشده اسابهمادرپیشنهادپول زبادی داده است کهمن ازتوجدا شوم وبا اواردواج نمایم کپن هم بااینخواسته مادرم مخالفتنمودم وبه توپناه آوردم .و اتوتوقع دارم که ازمن حمایت کنی منم گفتم با دل وجان ازتوحمایت می کنم. خلاصه مادر وستایمحل خدمت مان خانه باهم امکاناتداشتیم ومن یکموتو سیکلت داشتم بهخانمم گفتم فردا صبحربرویم روستا و قبل ارحرکتمان رفتیم دمدخانه مادر زنم که با اوخدا حافظی کنم ولی اوگفت مندیگه ایندختررا بعنواندخترم نمی پذیرم . منم د جوابش گفتم مننوک خانمم هستم و وی دوچشم بهش خدجت می کنم وجای خال جاد را براش پر می کنم و م مدونفری حرکت کر یم به سوی وستر۳۵کیلومتری و اونجا همهچیزمتن آماده بود و یک هفته دراونجاربودیم تاکلاسها شروع شد و آخرهفتهرفتیم شهر ومتوجه شدیم کهمادرخانم آمده درب منزل پدرم و با آنهارسوایی و بی احترامی کرده است وبی خانم لجایپادرش ازپد وماد م معذرت خواهیک د ولی پدرم گفت عموجان خ شی چس رمان ازتوخوشی ماهم هست و شمازندگیمستقلی دارید و به کسی را ندهید اجازهدخا آخرهفته بهخانمم گفتم که اگرصلاح هست خانه مادرت نرو چون او تورا نارتحت می کندولیمادرم به منگفتمادرجانماد اگرهرچه بدباشدبازبدرا بهرفرزندش روانمی دارد و بکذاربرودخانه مادرش رفتمدخانمم همانا و بدرفتارب و بداخداقیزکردنش با من شروع شدو بهانه هایدروغی میگرفت وزندگیرا بهجهنم تبدیل کردو اواسط سال تحصیلی اوبه خانه مادرش رفت ودیگه برنگشت منمدحقیقتآ دنبالش نرفتمچون بهش گفته بودم که اگر تحت تاثیرافکارمادرت قرار بگیری ومرا حتی یکشبتنها بگذاری دیگربهدنبالتدنخواهم آمد و پن دنبال اونرفتم واو هم برنگشت وبعداز۶ ما بطور سمی ازهم جدا شدیم می‌کنم و مادرش اورا دادبه هماندبه عقددایمی همان قاچاق فروش درآوردنمی انم درقبال چقدر پول و اونجرقه ای ا کهرختنم مدعی بوددرقببش زده شده برایهمیشهرخاموش شد و دیگر آن زندگی لذیذ و بامحبت بهکانون تاریکی وظلمت شبهای تتهایی ما تبدیل گر دید که تا حادا سی سال ه ازهمدیگردوروجدا افتادیم تا شیطانیبه خواسته خفت بارخودشان برسد.

بود.

انحرلف نتخواسته

درسن ۴۵ سالگی بودم که همسرم بهعلت سکته قلبی فوت کرد و یکروزهم کلاسی دوره راهنماییم تلفنمرا ازکجاگیرآورده بودنمیدانم بهمنتماس گرفت و آدرس خودشرادادوگفت حتمن بیاپیَم که بهت کاردارم. منم بعداز۲۰ سال دوزی ازاورفتم سراغش و او بهمحضدیدنم سفره دلش را باز کردکه به بیماری جبتلا شده است که هیچ نوع تحرک جنسی ندارم و دکترهم زیادرفته ام و ارویگیاهی هم زیادمصرف کرده ام وهیچ نایجه ای نگرفتمدوزمم هم ازمن ۲۰ سالکوچکتراست .ازاوچزییدم که الان کهمجردهستی اوگفت نهمجردنیستم خانممرفته خیابان الان هست که برگردد. مامشغول صحبت بودیمدکه خانمیواردسگشدخیلیرخوسش تیپ وخوشکل وزیبا را دیدن اینزن بفکرافتادم که شوهرمریض به عدم تحرک جنسی جنسی زن زیبا وخوشکل و جوان چگونه میشودو ۰گونه اینزن با اینمردزندگی نیکند خانم خانه بعدازورودبه خانه چایی درستکردوچاییرا آوردو گذاشتجلویشوهرش و تعدادیزقرص ازکیفش بیرون کردوگذاشتجلوی آقای خودش وگفت امیرخان آخرین داردویی کهبرات گرفته ام همین قرص است واگربا اینقزص خوب نش ویددیگه ازمن انتظاردفاداری نداشته باش امیرقرص ها را بهمندادوگفت بزینچه قرضی لست من اسم قرصرا نگاه کردم ودیدم قرص آفرودیت است. و بروشورداخل جعبهرا برداشتم دب لگای امیرخواندم وگفتم این قرص گیاهی است برای رفع بیماری شما خ امیربه خانمشگفت کهدوستم حمید مج داست یکدخترخوب براش معرفی کن . زنه بدون شرم وحیا ازمن وشوهرش گفت اجیرجان من دیگه با تونمی مانم ومدت ۳ سال درانتظار درمان تو بودم ولیمصرف موادمخدر تورا خیلی بیمارکرده است و من ازتوجدا میشوم وفرزندی هم نداریم وباهمیندوستتازدواج میکنم من ازاینرحرف اینزن بی حیا ناراحت شدم وگفتم خانم کمیشرم وحیاداشته باش او خطاب بهمنگفت این آقا سال اول ازدوجمان باخانمدهایفاسدهم یسترمی شدو منخودم چندبار اینخانمدهارابا ایندوست شمادیدم وب اش تذک دادم ولی اوقبول نکردتا بیمارشدومدت سه سال مندرانتظاربهبودی این آقامانده ام و هیچ نتیجه ای نگرفتم ومن باینزیبایی خاطرخواه زیادی دارم چراجوانیمرا به پای این آقاتلف کنم که اینمصرف موادرا بر من ترجیح میدهد . این ن علنآ به طرف من اشاره کردو توی یککاغذکوچک نوشته بودوبهمندادکه من حاضرمبا شمارابطه داشته باشم ولی من بهطرف او اخم کردم وگفتم منمثل توبی حیانیستم ولی اوگفت تابحال هیچ کس درمقابل خواسته وخوشکلیوزیبایی منطاقتنیاورده وتسبیم من شده است وشماهمریکی ازآن مرد

ها اواینحرفهاراتویکاغذی نوشت وبه من دادوخودش هم ازخانهرفت بیرون و گفت میروم خانه مادرم وتا یک ساعت دیگه برمی گزدم من بهامیرگفتم امیرجان توبایدمصرف موادراکناربگذاری تابتوانی اینزن راتسبیمدخودبکنی. امیرگفتدحمیدجان اینزنتسلیممن نمی شودچون اومنحرف شده استکمنداخل کزفش دههاکاندومرادیده ام واسپزی بی حسی وداروهایی که مخصوصرابطه جنسی استرامن داخلکیفش دیده ام ومن علنآ نیدانم کههمین الانخانهمادرش نیست وجایدیگه ایرفته است منبهحمیدگفتم توهم اسمخودتراگذاشتیمردکه این حرفهارا می زنی و او ا همسرخووت میدانی امیرگفتچکارکنم بیماری جنسی من ازطرفی و اعتیاطبهموادازطرف دیگروبیکاری وفقر ازهمهمهمتر منرا مجبوربه تحمل کرده است وهیچراه وچاره ای ندارم.. من به امیرگفتم اگرخودت خواسته باشی منحاضرم تورابه کمپ ببرم اعتیاط تورادرمان لکنم ولیامیرگفتچرا بایداعتیادرا ول بکنم تا وزی کهزنده هستم مصرف می کنم. دقیقن یک ساعت بعد کسی درب زدو امیردربراباز کردو دوتاجواندقوب وهیکلیوارد شدند وگفتند که امیرآمده ایم که شکم توراچاره کنیم وطلاق حمیر را ازداخل شمکت بکشم بیرون یکی ازایندونفرخودشرادوستپسرحمیرامعرفی کردو گفت ۳ سال است که اینزن بامن است. ومن با اوازدواج می کنم چون او همین اداندهم زن صیغه ایمن می باشدومن دارم ازوجودش لذت ببرم نه توی موادی اشغال امیر ضیعفترازآن بود کهر درمقابا ابپین دومرد ابرازوجودبکند فقط سکوت کرده بود چنددقیق بعد حجیراوارد شدو خطاب آندجوان گفت کهگفتنی هارا به اینمردبی غیرت کفتی یامن بگویم اون مردک گفت آری گفتم که توزن صیغه ای من هستی حمیرا هم گفت امیر خان منمعنی لذتدجنسیرا با اکب تجربه کرده ام و فعلآ هم زن غیرشرعی ایشانرهستم واگرادعا وحرفی داری بزن امیردرحالیکه اشکد چشمانش حلقه بسته بود. چاقویی ازحیبش درآوردو زدبه شکمش خون ازاوسرازیربود من فرارکردم وقتیزهبیرون ختنهزسیدمزنگ زدم لهپلیس وگفتم که درآدرس فلاندوستپسرزنی شوهرزنراچاقوزد منخلاف گفتم چون امیرخو دش خودشرا مجروح کردنه اکبر دوست پسرزنه پلیس بهمحل رسیدووارد خانه شدندو ده دقیقه بعد امبودانس آمدو دیدم که مامور اورژانس گفت که مرده فوت کرده است واکبروزنه راهمپلیس دستبندزده ولهداخل ماشینمنتقل نمودند . دوروزبعددرتلگرام شهرمان متجراییراخواندم که اینزنه دوتادوستپسرداشته است و امیرکه خودکشی کردولی اکبر و یکبر برسردوستیباحمیرادرگیرو اکبربهقتل نیرسدو حمیرا هم با یک بر ازدواج میکندو بهخانهبختمیروندولی حجیرا تحتمیگرد قرارمیگیرند و بهجرم قتل و زنایمحسنه به اعداممحکوم میطشود و حکم تجرا وحمیرا حلق آویز گ دیند و بهزیرخاک مهاجرت نمودند و رفتاراینچنرنفردرس عب تطیشدبرای همهجوتنان مردوزن که روابط نامشروع عاقبت خوشیندارد اینبودنتیجه روابطنامشروع و زنای محسنه و به شوهر روفادارنماندن ودنبال لذایذ غیرشرعی رفتن.

زهاک  باستان

میگویندمردی بووده بادوماربررویشانهایش ولی ایندحرف ها بیشترشبیه واستانرواقسانه است تا واقعیت . و معلوم است کهواقعیت ندارد چون بدترینزهاک درهربلادی طوفان سمگین مشکلات اقتصادی است. کهمردم جوامعرا دچار فقرو بدبختی می کند. و این زهاک است نه زهاکی که یک افسانه بیش نیست و چیزب بوده که یک عده مردمبخاطر بدبینی به یک حاکم یک اصطلاحرغیرمعقولرا به کسی نسبترداده اندو چنین چیزبی واقعیت ندارد.

یار شیرین

او واقعآ شیرین ولذیذودوستداشتنی بود قد بلند پوست روشن وسفیدو لطلفت صحبتهای نازش همه وهمه دل را مسخر می کرد که به سوی او بروم و بدوم. ووقتی بهش میرسیدی جزمحبت و خوبی وخدمت دیگه چیزی ازش دیده نمی شد د و درعمق زمستان زمین پو شیده ازبرف ۱۵۰ کیلومترراه را می پیمود و و میآمدتا فقط کلبه سردو بی روح مرا روشن وگرم بکندو بگویدنامرد منو تنها گذاشتی تادرچنین روزی بکوبم و بتازم و بیایم تا شبی ازبوی توخودم را سیراب کنم ولی حیف که فقط یک شب است وفردای و بعدبایددرعمق تاریکی کلبه کاه گلی بسوزم واشک بریزم به یاد شب گذشته که دوباره معلوم نیست تکرار شود یاخیر و وقتی که بقچه خودم را می بندم که به سوی تو بیایم نه ازسرزنش مادرو نه ازسرزنش پدرو برادران باکی ندارم چون درآن شب فقط تورا دارم مرحم زخمهای چرکین خودم را وبه مادررشوه میدادم که سکوت کندو به پدربه اندازه تامین موادش پول میدادم تا شبی دوباره با توباشم ازناحیه اوسرزنش نشوم نمیدانم چرا درقبال بدی وبی مهری که اوبه من کردوتنهایم گذاشت با ز من شیفته او بودم و همه لذایذ دنیارا دروجوداو می یافتم وهیچ مردی را نمی پسندیدم و همه چیزرا دروجوداو مشاهده مینمودم ردم مادرم میگفت دختراورتورا بیرون انداخت درجوابش میگفتم نه تو منو ازاودورکردی چون معنی عشق دوست داشتن ومحبت ا نمیدانستی و تومادر جان به او به چشم یک مردی می نگری ولی من به چشم یکفرشته به اونگاه می کنم ولذایذ دنیارا دروجوداو می بینم وفقط من میدانستم که لذت با او چقدرلذیذ است که این لذت را درهیچ کجا وهیچ جامن ندیده ام وهما لذت است که پانزده کیلومترپیاده در ۳۰ سانتی متربرف به سوی اوپر می کشم تا به او برسم ووقتی پهلوی او مینشینم تمام دنیا درجلوی چشمانم هویدا میشود ودرودیوار و همه جیزفقط اورا صدا میزنتدتابه سویم بیایدو وقتی او جلویم قرار میگیرد گرمای وجودش از فاصله یک متری به من نفوذ وتن سردو بی روح مرا بیدار می کند.تا فقط به او بنگرم.. او احساسم را بیدارا وزنده می کند.

با بخیلان نه ؟؟؟،!!!!!!

درسن بین ۲۰ تا ۲۵ بودم برادربزرگت م آدم باسوادی بود . و خیلی ارتباط اجتملعی قوی داشت چکن تحصییلاتدانشگاهی بالایی داشت. و اینبرادرم مرا که اهل هیچ کارودرآمدی بودم دارد گود خریدوفروش زمین نمود ولهحدیدراینکارموفق بودیم که ظرف دو الی سه سال سگثروت زیادیراجمع نمودیم و برادرم هیچ حساب وکتابی بامن نداشت بطوری که دراون زمان صدمیلیونپول دراختیارم بودبا ماشیت تویوتا اتومات یک شخصی ازخویشان نزدیک به اینموفقیت متحسدو بخالت داشتولی برادرم زرنگ بود ودقیقآ به من تذکر داد که گول اورا نخورم ولیمقصر من بودم. که بهحرف برادرم نکر م و اینرقوم الضالمین منو ازخط فکری برادرم جدا کر د و من رفتم به سمت این قکم ظالم ودیری نپایید که تمام ثروتم برباد رفت و بهجایی رسیدم کهخرج ومعاش زندگیمرا نداشتم واینخویش ظارم قصدجتنم را کرده بودکه با زیرکی برادرم جانم نجات یافت ولی اکجانشراگذاشت چکن صداقت نداشت و قصدبه زمین زدن برادرمراداشت و اونمیخواست که برادرم رشرزیادی بکند ولی برخداف خواسته او برادر ازنظرعلمیومادی وضعش خدب شد ولی او ضمن رفتندجانش هی۰ی هم برای اولادش بجا نگذاشت بهجزخفت وخواری وذلت این استسرنوشت افرادبخیل حسود و نامرد این افرادردرواقع دارند طنابداررا بهگردن خودشان می اندازندتا زودترخفه شوند چون آدم بخیل با حس بخالت دارد قبرخودشرا می کند تا هرچه زودتربداخل آن برود. د وست حتی برای یک ساعت با آدم بخیل ممنوع که دردسردارد.