با افرادیرکهتراوش افکارمنفیدارندمعاشرت نه.

 در جامعه حتمآبا افرادی برخوردداشته اید که سراسرزندگیشان خلاف و ناهنجاری و  نفاق و فتنه انگیزی منفی بلفی است . اما زبانش برایگول زدن مردم ومثبت معرفی کردن خودش  همچکن زبان مار است که یک تعزیف میورد که وقتی یکی ازاین افرادپشت تلفن خودش را معرفی  میکرد مثلآ میگفت من آقای عبدالحمید ، عبدالمجید عبداللابراهیم هستم ودر زندگی چنین افرادی حتییک نقطه مثبت هم نیست ولی  در بحث تعریف وتمجید زندگیشان دست کمی از زندگی حضرت نوح ندارد الا ماشاله در بحث لافرزدن  خودشان را پرفسور  میدانند ‌ این افراد نه تنهابه خودشان صدمه میزنند بلکه با منفی بافی روحیه افرادفعال جامعهرا تضعیف میکنند بطوریکه یکی ازبچه ها تعریف میورد که با یکی از اینان توییک مدرسه بودیم ونمره های ۲۰ منو که میدید میگفت تو یک ولاسردیگهبیا بالاتر ده هم نمیگیری و میگفت  این فرد منفی با تراوش افکارمنفی خودش امیدرا به کلی ازمن گرفته بود. ولی پشت سر من پدر و مادر و برادرانی بود که به من امید میدادند و به موفقیاهای خوبی دست یافتم ولی این موریانه افکار مثبت دچارزندگیسراسرخفتزوذلت کردید . و تمامراین بدبختی هم ازجایی دامنش را گرفت که او توانسته بود جوانان زیادی را به دام اعتیاد وکلاهبرداری ازدواجبادخترانش گرفتارکرده بود ودخترشرا به جوانی میداد و این جوان ییچاره را به خاک سیاه می رساند و در آخر دخترش را له کسی دیگرمیداد جوان اول  با دنیایی ازشکست مادی و روحی مواجه میشد  شکستی که دز جامعه بیکارامروزی جبرانش ممکن نیست.  این افراد خوب هم شناخته نمیشوند چونزدر سطح جامعه با زبان تیز خودش جوری وانمود میکند که یک عابد و یک دانشمند است.۰۰ و شناخت این تفکردر سطح  جامعه سنتی توسط افراد عام به سادگی میسر نیست.  و تا این افراد شناسایی و به دیکران معرفی شوند . جوانان زیادی گول این افراد را خورده و به قول یکی ازین جوانان ۲۰ سال از زندگی عقب افتاده ام با نامردمی هایی که به من رواداشته شده است. اونم توسط کسی که مدعی بود که برای من ازپدرم لسوز تر است.

در نزاعرودرگیری ازچه کسی بایدحمایت کرد

 نزاع ودرگیریدر جامعه انسانی  دور از ذهن نیست و د و مخصوصآ کهدر جوامعروستایی که تفکرو سنت قوم گرایی حاکمیت دارد  در سال حداقل یک بار نزاع ودرگیری فامیلیو طایفه ای ایجاد میگردد. و در این جور مواقع انسان باید بر احساسات خودش غببه نماید ودامنه اختلاف ودرگیری را با مشارکت خود گستره تر نکند چون اگر حتی نفر به هجایت ازطرفی وارد محرکه شود مسلمآ احساسات طایفه ایدیگر هم برانگیخته میشود و امنه درگیزی وسع تر میشود.  انسان همیشه باید تحت حمایت عقل و فکر خود عمل نماید و عقل را حاکم بر رفتارش بداند و تسلیم حاکمیت عقل باشد.  و در درگیرها ی طایفه ای چشم وگوش بسته چمایی بدست نگیرد و بر سرکسی نکوبد. بلکه باید سعی نماید تا بر آتش افروخته آب بپاشد و جامعه ای را از شر نا امنی آزاد کند . افراددرگیردر نزاع انتظارات نامعقولی از جمع فامیل و طایفهدارند و آنان انتظاردارند که ازراه ب سد قسمدروغ به حمایت از ایشان بخورد و یا ۲۰ میلیون پول به چند. نفر لات بدهد و آنان را مزدور بگیرد که بزنندو بکوبند وپاره کنند.  و یا  اگر تحصیل کرده است بی قیدو شرط خودکاری دزدست بگیرد و لایحه و استشهاد و غیره بنویسد. این افراددر واقع جاهلانی هستند که کاری بجز لا ابالی گری ندارند و کم هوش کگم حافظه م هستن و فراموش کرده اند وه یک سال قبل بعلت مفت خوری طی استشهادیه ای صدهادروغ و افترا وتهمترا به فامیل خودش بسته است.  و یا اینکه فکر نمیکند که انسانها باهم متفاوت است مخصوصآ یک انسان با تحصیلات کم و یک انسان با تحصیلات معادل دکتری فرد تحصیل کرده هیچ زمان  وارد درگیریهای فیزیکی نمیشود و او سعی میکند با مردممدارا کرده و سازگار باشد.  پس اگر کسی از فامیل خودش انتظار حمایت ارد باید تمام رفتاروکردارش را عقلانی بکند و برپایه عقل حرکت نماید و عاقلانه رفتارکند و  اگ. زمانی با یرادست خودش دید پلهای پشت سرش را خراب نکند و مریضیزفامیلش را به رخش نکشد مریضی و  بیما ی اتفاقی است و خداوند بیما ی و مرگ وازدواج را در تقدیرانسان میش بینی ورده است و اگر شخصی برحسب اتفاق مریض و بیمار شود این خیلی احمقانه و خرانه است که کسی بکوید مریضبدبهرفلان علت دروغ است. توکه داری فرد تحصیل کرده ای تخریب شخصیت میکنی . در حییقت بخل و حسد خودتراداری نشان میدهی  چون نتوانسته ای خودترا  از نظر تحصیلاتدانشگاهی و کارمندی و  پول در آوردن ازراه درستهمسطح فامیلت  بکنی از در بخل و حسادتوارد شده و ایشانرا تخریب شخصیت میکنیرو انتظاراحمقانه حمایت هم از ایشانداری!؟   نه نمیشود امکان ندارد که به جواب مثبت برسی چون انسان تحصیل کرده انسانیترا فدای احساسات بی پایه نمیکند. به امیدروزیرکه مفت خوران زورگو متوجهشوند که همه چیز را همه کس به ما مفت نمیدهند .( عاقل باش تا عاقلانه پذیرای توباشند

باغ سرسبز روستای آستای علیای صالح آباد تربت جام

روستای استای علیای تربت جام  در ضلع جنوب شرقی رشته کوههای هزار مسجد واقع است که در زماندحککمت گذشتهدجاده خاکی از این روستا به سمیع ِآباد و به تربت جام ازمسیر قلعهرکک ازدل کوها بادست ایجادگردیده است که دقیقن فاصله استا تا سمیع آباد ۵۵ کیلومتر است وچون  جاده دستدانداززیادی دارد باوسیله نقلزه بیش ا دوساعت راه است و این روستا طبق آثارلجا نانده و نقل از کتاب تاربخی  حکومت  افشاریه تعدلد زیادی خانوار از نردم لرستان به تربتدجام کوچتنده شده است که تحتمالآ چندصدخانوار ازینومردم در منطقهدکوستانی شماشرق تربت جام ساکن بوده اند چون از آثاربجا مانده در روستای استای و قبور بجا نانده و سنگهای قبور که پسکند نام قلی داشته اند تحتمال دارد که این روستا در زمان حکومت نادرشاه مسکن  جای لرها بوده است ود.  زمانی که املاک به ثبت میرسیده است.  فضل اله خان کلالی  از سادات  با نفوذ وپر قدرت  صفوی آب وزمین روستاهای استای استا علیادو استای سفلی و  پله را به ثبت خودش میدهد و بعد ازفوت ایشان پسرش حسن علی صا رم کلالی متولد ۱۳۰۴ مشهد ملک استای. ا با هزینه سخصی خودش باغی راداحداثرکرد به مساحتحدودی پنجادهکتار متشکل از کل نیوه بج. خرما وموزو جرتقال   این روستا دره ای دارد به ارتفاع حدودی ۲۰ متر و آبساریدارد به ارتفاع ده متر استرو  و این باغ ازدهه ۱۳۴رتقریبآ احداثرگردید و تا سال ۱۳۹۰دوامداشتند اما سو استفاده دامداران فصلی ایندمنطقهربا ده فرزند هر خانوادهرو بیرتفاوتیرجدرانرو مادراندکه بادماشین وانت تویوتا بهداخل باغ  میریختند و نهرتنها هر نفر ازخوردن تابردن ده کیلو میوه را حیف ومیل  میکردندو سید حسنعلی صارم و همسرش اصلآرنخالفتی نداشتند و این زن و شوهرباسواد و سیاسی خانه ایدروروردی باغ برای خودشاندرستکرده بودند که فقط اوایل لهار تا اول تابستان درین خانه قشنگ سکونت داشتند. و آب این باغ ازطریقرقنات بید و چشمه نخودی تامین میشد.. آقای صارم کلالیریک فر دی بادتحصیلات لیسانس بوده استرکه  دربین سالهای  ۱۳۲۵ تا ۱۳۳۵حزب پان  ایرانیسم را تاسیس کرد که بعدآبه حزب ملت تغییرنام داد و یک دوره هم نماینده در مجلس داشتند.  مر م دامدار کوچ نشین فصلی اطراف بدون توجه به حق و حقوق صاحب باغ کل نیوه را غارت و شاخ و برگ درختان را شکسته و ا بین بردند تا جایی که  پنجاه هکتار باغ نخارحج کارگر را تامین نمیکرد. در  قبل از سال ۱۳۹۰ که خشکسالی شده بود. چندروستای بخش صالح آباد آب آشامی دنی نداشتن واداره طابروستایی بهدجای حفرچا مبادرت بهرخرید آبراستارا نمود و با ورود آبرکشاورزی استای بهچرخه آب شرب کل باغ استای ا بین رفت خانه مسکونی آقا صارم را کارگرباغ بجایابدیلرایت خانه بهرمنزل بوم گردی خانه بخاطر دویست متر زمین  

)چرا به این سرنوشت دچارشدم)

  بچه های پدرو مادرم همهدختربودندرورآنانردر آرزوی یکدپر کاکل زریربودند. بعد ازسهدختر کهبزرگ کرده بودندو عروس شده بودند من متولد شدم و اختلاف سن من و کوچکترین خواهرم سی سال بود  از همان کوچکی پدرو مادرم به من خیلی بها میدادند و دوره کودکی من درروستایدورافتاده محروم گذشت .روستایی که نهجادهداشت و نه حمام و نه سرویس ماشین به شهر وسط روستاتپه باستانی بلندی بود که پارک و شهربازی مابچه های روستا بود از بلندترین نقطه تپه به شلوارپینه بسته سر میخوردیم و پایین میامدیم وگاهی تیکه سفال که از زین بیرون بود شلوارنازک چلاستیکیرا پاره میکرد وباسن ناز مارا میدرید و خون سرازیر میشد گریه کنان به خانه میرفتیم و جای زخم رابه مادرمان نشان میدادیم . اونم تیکه کلوخی ازدیوارمیکندرو نرم میکرد و میریخت روی زخم و میگفت خوبرمیشه پسرم و کفش را نمیدانستیم چیه ودرروستای ما فقط یک خانوار کلاس بیشتری داشت ورادیو و ضبط و تلویزیون داشت سر شب حیاط خاکیزوپر فضله مرغ گوسفند اس حیدر ازجلو خانه تادرب حیاط جمعیت زن و مرد و بچه نشسته بودم و به تلویزیون نگاه میکردند و اونم وسط برنامه تلدیزیون را خاموش میکرد و باطری را میدادپسرش بگذارد رو تراکتور تا شارژ شود. به محض خاموش شدن تلویزیون جمعیت روستا متفرق میشد و به خانه هایی میرفتن که هیچ روشنایی نداشت و حتی بیشترخانوادهها چراغ فانوسی نداشتند مادر کمی هیزم درگوشه خانه که اجاق گلی درست کرده بود رو آتش میزد ودود و روشنایی در هم نی آمیخت و دود چشمانمانرا میسوازاند و  سوسوی نور  روشنایی ما بود و با دستان آلوده به خاک به چشمان خودمیمالیدیم و اشک و خاک صدرت و دست چهره وحشتناکیرا براماندرست میکرد ولی مادر به همان صورت خاکیو کثیف بدموسه میزد و لذت میبرد. دوران کودکی من برین شکل بهرمایان رسید و من هیچ اسباب بازی ندیدم که چه شکلی است به هفت سالگی رسیدیم. و روزی مادرم یک دفتر کهراز مغازه روستا قرضی گرفتهربود با یک مدادو یک ماکن تویپلاستیکی گذاشت ودادبه دست من و منو برد دربرحیاطی کهدرب نداشت یک چهاردیواری ودو اطاق گلی و نیمه خرابه و منوسپرد به دست معلم. و خودش رفت معلم دستم را گرفت ودید که یک لایه سیا رنگی روی پوست دستم را گرفته است. با خط کش دستش محکم کوبید پشت دستم و گفت ایندست بچه انسان یا یا پای ج جه حیوان توی طویله. وگفت بچه ها فردا صبح دست همه شما را نگاه میکنم باید پدستدست شما مثل پوست دست من تمیز باشد.   بعد از تعطیل شدنکلاس همه مابچه با جای لخت بدو بدو رفتیم سرقنات و هرکدام یک سنگی چیدا کردیم و شروع کردیم به کشیدن سنگ به پوست هایمان و تمیز کردیم ولی عادت بدی که توی افکارمان جارخوش کرده بود کفشهای جلاستیکی پرپینهداشتیم ولی اونو  ممی پوشیدیم و پای لخت راه نیرفتیم. خلاصه دوره ابتدایز پنج ولاس توی روستا بدین ترتیب گذشت و دوره راهنمایی باید میرفتیم شهر یا جای دیگه. مادرم پرونده ام را گرفت و لرد به سمیع آباد اسم نویسی کرد.  ولی کجا باید بروم برای خواب یک خانواده  قوم مادرم در روستا نزدیک سمیع آبادداشت که ۸ بچه داشتند و منم اضلفه شدم نه تا بچه ودر اون زمان حمام و موادشدینده و آب گرمکن و این چیزها نبود و لین زن و شوهربیچاره  هم فقیرتر از چدر و ماد من بودند . و شش تا بچه شب زیر یک احاف بددیم حالا یکی از این بچه ها شب ادراری داشت و تمام لباس بقیق را خیس میکرد و من هرروز که مدرسهرمیامدم  بچه اطرافم جمع میشدند و میگفتن که شپشدارم منم که نمیدیدم توی موهای سرم را یک روز بعد از ظهر که فردا مدرسه تعطیل بود رفتم روستای خودمان و بهرمادرم گفتم که بچه ها میگه تو شپش داری نادرنلای موی سرم را نگاه کرد وگفت وای بچه  سرت چر شپش است یکیرا برداشت گداشت کفت دستم موجود سفیدرنگ پر دست وپا من که نمیدانستم دلی مادرم گفت این شپش از لحاف و لباس است او سرن را شانه کرد حدود پنجاه شپش روی پارچه ریخته بود.  سهزسالدوره راهنمایی را به این بدبختی همانجا گذراندم و دوره دبیرستان رسید و حالا جواندخوش ایپیزشدم که همه شیفته من هستند. دیکهرباید برلیررس خواندندبهرسهر نیامدم. لرای تو شهر خانهرگرفتن و آمدم  ثبت نام کردم و تو شهر با حمام آشنا شدم و هفته یکی دوبارحمام و نظافت .درست وحسلبی آدمی شده بودم.  حدود کلاس دوم یا سوم دبیرستان بودم و  پدر و مادرم پول خرجی برایم  کم میداند.  و لهدهمیندخاطر ک همیشه کمبودداشتیم‌ یک روز تو مغازنحل زندگیم بودمدیدم یک آقایی یک ملاسایک سیگار آدرد به مغازه دار فروخت  وپول گرفت و چندیسته سیگاررهم توملاسایک گذاشت وگفترابگینم اضلفه شده من نوضوع را  پرسیدم نغازهدار گفتدکه این کوپن سیگارداره سیگارگران قیمترا به من میفروشهرو سیکارارزان قیمترا هم خودش استفاده میکند ازش سوال کردم که منم نیتوانمراینکار را بکنم اونم منوراهنمایی کرد و تمام اینربدبختی ها ازفقر اقتضصادیو فقر فرهنگی سر انسان  میاید. رو همه ناجرا رادمغازهدار برام توضیح داد و اداره را هم برایم آدرس داد . صبح روز بعدرفتم نغازهدودانهسیگار کرفتم ویکیراروشن کردم ودیگری راکذاشتم توجیب میراهنمدورفتماداره دخانیات  وارد اداره شدم وپرسیدم به من گفتن برو میش اون آقا منم رفتم باسیگار دستم که اون زمان منوع نبود و کفتم کوپن سیگارمیخواهم اون آقا دید که من سیگار میکشم . برایم گفت مسرجان تو باید الان بری دنبالدرس ورزش . سیگارچیه ولی من بارهدف دیگی آمدهربودم تا سیگار خوبرا بفروشم وبه پول  برسم .  مرده برایم یک کارتیدار و مهرو امضا کردوداد  به دستم. خوشحالزدن بیرون ودواندوان آمدم دم مغازهرنحل نغازهدارکارترا از من گرفت و یکصد ریال یعنی ده تومان پول به منداد و گفت هرناهیده تومان بیا ازین مغازه برات هرچهدوساداری بگیر از اون روز مندناهیدهرتوماندرآمدداشتم و یک بسته سیگارهم برایرخودمرمیگرفتم. کم کم سیگاری شدم و ولاس ۰هارم دبیرستان با کسی دوستشدم دیدم که این چیز دیگری دود میکند.  از دود این کشیدم دیدم که اینرازسیگارکیفربهتری دارد از این کشیدم. و تا آخر سال دو سوغات بهرجیب من شده بود و کم کم بادوستم ونبالرخریدو فروش موادرفتم و مقدارمول گیرم آمد او پنجاه هزارتومان مولی که کل نردم روساای ما نداشت. شلوار کفش و جیراهن و خلاصه تیپ زدنرفتمروستا و میرفتم سر قتات تادخترانروستا راشیفتهرخودم بکنم و دوچرخهرخریدم وتویروستا بادوچرخهرپوز میدادم ادامه لین کار بادوستم باعث شد که موتوربخرم و سرزبانها بیفتم که مسر فلانی چقدر با غیرت است. و به همکلاسی ها ریش خند میزدم. ولی میدیدم که یک  همکلاسی وه با منرفیق بود از من برید و گفت توراه بدیرادر میش گرفتی ومن دیگه با تو نیستم. منمدر جوابش ریش خندی بهش زدم و ازش جدا شدم حالادیگه دوست خلافکامیدا کرده بودم و شبها توی خانه روستایی که حالا گچ کرده بودم وپرده زده بودم و شیک درست شده بود شبها بادوستان بساط نوادو عرق پهن و تا  صبح بزن و بخند و  بکوب داشتیم.  یک روز بعد از ظهر یکی از همکلاسی ها با نوتوایژ قریمی آمدم سراغم و منم نوتو هوندا زا بهش نشاندادم و گفتمداین جیهرکه سواری ازین یک الاغ سواربشی بهتره اونم لحظه ای مکث کرد و گفت باشهرهندیگرو نلاقات میکنیم. دوباره ریش خندی بهش زدم دزیر لب گفتم برو بابا ارزه نداره پول دزبیاره چی میگه! حالا دیگهروضعرمالیو سر و لباسم عالی شده و ایندوستم در نقابلرمنرهیچی نیست. ولی دنبال درس ومشق را از ما بیشترداشت.  سهرناه دیگه تا مایان سال تحصیبی ییشتر نبود که  من شلیع کردم که هرکه بره خدمت کشته میشود.  هشت نفربعلاوه همین بچه مثبت همگی ترک تحصیل کردیم ‌ یک روز تو تایستان با هماندوست موتور ایژی آمد سراغم که برویم خدمت سربازی من به او قدل ندادم وگفتم با فلانی نیخوام بروم هنانطدر هم شد من بادوست هم کاسه خودم رفتم خدمت و ازخدمت برگشتم ریگهزیر دیپلم و بیکار و بی عار دست زدم بهرخلاف کلفت ودستگیرشدم ورفتم زندان و تامزد هم گرفتم توی زندان یک مرخصی ۵ روزه به مندادن که عروسی کردم و خانه تجاره کردم تو شهر  و با خانمم رفتم شهر و  بلز هنان روست همولاسی رادیدم یعنی دو نفر آمده بودن از من مداد بخرن و خانه من یک اطاق بود نمیشد که خانم منم میش اینا باشه ولی ایندوستم تو سهربرا خودش خانه درست کرده بودند و مجرد هم  بود دوستان خلافکارن را بردم خانهدوستم و همان و روز و شب را خانه اونا بودیم ردز بعد دوستم گفت بلید بروم خدمت مرخضَیم نمام است او از ما خدا حافظی کرد ودم در حیاط پدرش به من گفت که توی خدمتدارد دیملم میگیرد.  من به او گفتم دیپلم چهبدرد میخورد پول باید در بیاری   اودر جوابم گفت اون پول تو در حقیقت قیمت جانت است و روزی که قیمت تو کامل بشه جونت را میگیرند‌ ریش خندی بهش زدم وازش جدا شدم و لهدوستانم گفتم اینم خیلی پرت است دویت خلافکارم علی گفت نه تون پرت نیست عاقبتکاراو از ما خیلی بهتره  منم گفتم برو بابا آقا پول یک دست لباس نداره کجاش میخواد خوب باشه. خلاصه هرکس بهراه خودش رفت حدودن ده ناه بعد دوستم خدمتش را تمام کرده بود آمدسراغم وگفت فلانی مندیملم را توخدمت گرفتم. منم در جوابش گفتم هفاادهزارتومان پول مس اندازدارم و به سیصدب سه ماشین میخرم حالا دقیقن  آخرشهریور است دوباره به من گفت دوسنگت من اینراه تو عاقبت خوشی ندارد و شاید به سیصدهزارتومان مول ماشین اصلآ نرسی بیا برگرد و برو اداره ثبت تام کن ومتفرقه دیپلم بگیر باز هم گفتمرآقا منو نصیحت نکن چون توی بی مولی آنقدرسوخته ام که یگه نمیخواهم بی پولی بکشم  سهرناه بعد ددبارهدوستمرادیدمربه مندگفترکهرنهضت معلم استخدام میکند و من رفتم ودرامتحان قبدل شدم بیا برو تو هم ازسیکل ثبت تام کن بازهم گفتم برو آقا اینم دیوانه است. او دنبال نعلمیرفت ک منم دنبالرخلافروماه بعد بجرم اعتراف دوستم فراری شدم وزنم تک وننها تویزیرزمین اجاره ای تنها  خلاصه ادامه خلاف باعث اعتیادشرید به  مواد صنعتی شد و مصرف همین مواداسباب مریضی لاعلاج در من گردید ولی اون دستم به همان حقوق کم اکتفاکرد.  و آخر خوب خوب شد و من انقدر ادامهدادم و کمپ ترک اعتیادرفتم و هرکاری کردم نتوانستم خودمرا ازچنگال اعتیادخلاص کنم و تا جایی رفتم که امروز در کنار دیواره اینرودخانه فصلی حفره روباهی برای خودم حفرکرده ام و ازطصبح تا بهشب تا سطلهای آشغال دنباله ضلیعات هستم و شب مقداری موادگیرمیارم ومیروم داخل همان حفر روبا و موادرا مصرف  میکنم و زیرپتوی کهنه ای که لزتوی سطل زباله گیر آوردم نیروم ولب الان  هماندوستم را می بینم که توی خیابانها ماشین مانصدمیلیونی سوا  است و خانه ۴رطبیگقهدارد ولی زندگی من فدای افکار غلط من شد. آزی این است سرنوشت راهی که آخرش نا کجا آباد است یعنی به جایی هدایت نیشوی که جایی نیست وراه گم شده ای است که هرچه بیشترادامه نیدهی ازواقعیتدورتر میشوی تا جایز که به کلی گم وگور میشوی.