بچه های پدرو مادرم همهدختربودندرورآنانردر آرزوی یکدپر کاکل زریربودند. بعد ازسهدختر کهبزرگ کرده بودندو عروس شده بودند من متولد شدم و اختلاف سن من و کوچکترین خواهرم سی سال بود  از همان کوچکی پدرو مادرم به من خیلی بها میدادند و دوره کودکی من درروستایدورافتاده محروم گذشت .روستایی که نهجادهداشت و نه حمام و نه سرویس ماشین به شهر وسط روستاتپه باستانی بلندی بود که پارک و شهربازی مابچه های روستا بود از بلندترین نقطه تپه به شلوارپینه بسته سر میخوردیم و پایین میامدیم وگاهی تیکه سفال که از زین بیرون بود شلوارنازک چلاستیکیرا پاره میکرد وباسن ناز مارا میدرید و خون سرازیر میشد گریه کنان به خانه میرفتیم و جای زخم رابه مادرمان نشان میدادیم . اونم تیکه کلوخی ازدیوارمیکندرو نرم میکرد و میریخت روی زخم و میگفت خوبرمیشه پسرم و کفش را نمیدانستیم چیه ودرروستای ما فقط یک خانوار کلاس بیشتری داشت ورادیو و ضبط و تلویزیون داشت سر شب حیاط خاکیزوپر فضله مرغ گوسفند اس حیدر ازجلو خانه تادرب حیاط جمعیت زن و مرد و بچه نشسته بودم و به تلویزیون نگاه میکردند و اونم وسط برنامه تلدیزیون را خاموش میکرد و باطری را میدادپسرش بگذارد رو تراکتور تا شارژ شود. به محض خاموش شدن تلویزیون جمعیت روستا متفرق میشد و به خانه هایی میرفتن که هیچ روشنایی نداشت و حتی بیشترخانوادهها چراغ فانوسی نداشتند مادر کمی هیزم درگوشه خانه که اجاق گلی درست کرده بود رو آتش میزد ودود و روشنایی در هم نی آمیخت و دود چشمانمانرا میسوازاند و  سوسوی نور  روشنایی ما بود و با دستان آلوده به خاک به چشمان خودمیمالیدیم و اشک و خاک صدرت و دست چهره وحشتناکیرا براماندرست میکرد ولی مادر به همان صورت خاکیو کثیف بدموسه میزد و لذت میبرد. دوران کودکی من برین شکل بهرمایان رسید و من هیچ اسباب بازی ندیدم که چه شکلی است به هفت سالگی رسیدیم. و روزی مادرم یک دفتر کهراز مغازه روستا قرضی گرفتهربود با یک مدادو یک ماکن تویپلاستیکی گذاشت ودادبه دست من و منو برد دربرحیاطی کهدرب نداشت یک چهاردیواری ودو اطاق گلی و نیمه خرابه و منوسپرد به دست معلم. و خودش رفت معلم دستم را گرفت ودید که یک لایه سیا رنگی روی پوست دستم را گرفته است. با خط کش دستش محکم کوبید پشت دستم و گفت ایندست بچه انسان یا یا پای ج جه حیوان توی طویله. وگفت بچه ها فردا صبح دست همه شما را نگاه میکنم باید پدستدست شما مثل پوست دست من تمیز باشد.   بعد از تعطیل شدنکلاس همه مابچه با جای لخت بدو بدو رفتیم سرقنات و هرکدام یک سنگی چیدا کردیم و شروع کردیم به کشیدن سنگ به پوست هایمان و تمیز کردیم ولی عادت بدی که توی افکارمان جارخوش کرده بود کفشهای جلاستیکی پرپینهداشتیم ولی اونو  ممی پوشیدیم و پای لخت راه نیرفتیم. خلاصه دوره ابتدایز پنج ولاس توی روستا بدین ترتیب گذشت و دوره راهنمایی باید میرفتیم شهر یا جای دیگه. مادرم پرونده ام را گرفت و لرد به سمیع آباد اسم نویسی کرد.  ولی کجا باید بروم برای خواب یک خانواده  قوم مادرم در روستا نزدیک سمیع آبادداشت که ۸ بچه داشتند و منم اضلفه شدم نه تا بچه ودر اون زمان حمام و موادشدینده و آب گرمکن و این چیزها نبود و لین زن و شوهربیچاره  هم فقیرتر از چدر و ماد من بودند . و شش تا بچه شب زیر یک احاف بددیم حالا یکی از این بچه ها شب ادراری داشت و تمام لباس بقیق را خیس میکرد و من هرروز که مدرسهرمیامدم  بچه اطرافم جمع میشدند و میگفتن که شپشدارم منم که نمیدیدم توی موهای سرم را یک روز بعد از ظهر که فردا مدرسه تعطیل بود رفتم روستای خودمان و بهرمادرم گفتم که بچه ها میگه تو شپش داری نادرنلای موی سرم را نگاه کرد وگفت وای بچه  سرت چر شپش است یکیرا برداشت گداشت کفت دستم موجود سفیدرنگ پر دست وپا من که نمیدانستم دلی مادرم گفت این شپش از لحاف و لباس است او سرن را شانه کرد حدود پنجاه شپش روی پارچه ریخته بود.  سهزسالدوره راهنمایی را به این بدبختی همانجا گذراندم و دوره دبیرستان رسید و حالا جواندخوش ایپیزشدم که همه شیفته من هستند. دیکهرباید برلیررس خواندندبهرسهر نیامدم. لرای تو شهر خانهرگرفتن و آمدم  ثبت نام کردم و تو شهر با حمام آشنا شدم و هفته یکی دوبارحمام و نظافت .درست وحسلبی آدمی شده بودم.  حدود کلاس دوم یا سوم دبیرستان بودم و  پدر و مادرم پول خرجی برایم  کم میداند.  و لهدهمیندخاطر ک همیشه کمبودداشتیم‌ یک روز تو مغازنحل زندگیم بودمدیدم یک آقایی یک ملاسایک سیگار آدرد به مغازه دار فروخت  وپول گرفت و چندیسته سیگاررهم توملاسایک گذاشت وگفترابگینم اضلفه شده من نوضوع را  پرسیدم نغازهدار گفتدکه این کوپن سیگارداره سیگارگران قیمترا به من میفروشهرو سیکارارزان قیمترا هم خودش استفاده میکند ازش سوال کردم که منم نیتوانمراینکار را بکنم اونم منوراهنمایی کرد و تمام اینربدبختی ها ازفقر اقتضصادیو فقر فرهنگی سر انسان  میاید. رو همه ناجرا رادمغازهدار برام توضیح داد و اداره را هم برایم آدرس داد . صبح روز بعدرفتم نغازهدودانهسیگار کرفتم ویکیراروشن کردم ودیگری راکذاشتم توجیب میراهنمدورفتماداره دخانیات  وارد اداره شدم وپرسیدم به من گفتن برو میش اون آقا منم رفتم باسیگار دستم که اون زمان منوع نبود و کفتم کوپن سیگارمیخواهم اون آقا دید که من سیگار میکشم . برایم گفت مسرجان تو باید الان بری دنبالدرس ورزش . سیگارچیه ولی من بارهدف دیگی آمدهربودم تا سیگار خوبرا بفروشم وبه پول  برسم .  مرده برایم یک کارتیدار و مهرو امضا کردوداد  به دستم. خوشحالزدن بیرون ودواندوان آمدم دم مغازهرنحل نغازهدارکارترا از من گرفت و یکصد ریال یعنی ده تومان پول به منداد و گفت هرناهیده تومان بیا ازین مغازه برات هرچهدوساداری بگیر از اون روز مندناهیدهرتوماندرآمدداشتم و یک بسته سیگارهم برایرخودمرمیگرفتم. کم کم سیگاری شدم و ولاس ۰هارم دبیرستان با کسی دوستشدم دیدم که این چیز دیگری دود میکند.  از دود این کشیدم دیدم که اینرازسیگارکیفربهتری دارد از این کشیدم. و تا آخر سال دو سوغات بهرجیب من شده بود و کم کم بادوستم ونبالرخریدو فروش موادرفتم و مقدارمول گیرم آمد او پنجاه هزارتومان مولی که کل نردم روساای ما نداشت. شلوار کفش و جیراهن و خلاصه تیپ زدنرفتمروستا و میرفتم سر قتات تادخترانروستا راشیفتهرخودم بکنم و دوچرخهرخریدم وتویروستا بادوچرخهرپوز میدادم ادامه لین کار بادوستم باعث شد که موتوربخرم و سرزبانها بیفتم که مسر فلانی چقدر با غیرت است. و به همکلاسی ها ریش خند میزدم. ولی میدیدم که یک  همکلاسی وه با منرفیق بود از من برید و گفت توراه بدیرادر میش گرفتی ومن دیگه با تو نیستم. منمدر جوابش ریش خندی بهش زدم و ازش جدا شدم حالادیگه دوست خلافکامیدا کرده بودم و شبها توی خانه روستایی که حالا گچ کرده بودم وپرده زده بودم و شیک درست شده بود شبها بادوستان بساط نوادو عرق پهن و تا  صبح بزن و بخند و  بکوب داشتیم.  یک روز بعد از ظهر یکی از همکلاسی ها با نوتوایژ قریمی آمدم سراغم و منم نوتو هوندا زا بهش نشاندادم و گفتمداین جیهرکه سواری ازین یک الاغ سواربشی بهتره اونم لحظه ای مکث کرد و گفت باشهرهندیگرو نلاقات میکنیم. دوباره ریش خندی بهش زدم دزیر لب گفتم برو بابا ارزه نداره پول دزبیاره چی میگه! حالا دیگهروضعرمالیو سر و لباسم عالی شده و ایندوستم در نقابلرمنرهیچی نیست. ولی دنبال درس ومشق را از ما بیشترداشت.  سهرناه دیگه تا مایان سال تحصیبی ییشتر نبود که  من شلیع کردم که هرکه بره خدمت کشته میشود.  هشت نفربعلاوه همین بچه مثبت همگی ترک تحصیل کردیم ‌ یک روز تو تایستان با هماندوست موتور ایژی آمد سراغم که برویم خدمت سربازی من به او قدل ندادم وگفتم با فلانی نیخوام بروم هنانطدر هم شد من بادوست هم کاسه خودم رفتم خدمت و ازخدمت برگشتم ریگهزیر دیپلم و بیکار و بی عار دست زدم بهرخلاف کلفت ودستگیرشدم ورفتم زندان و تامزد هم گرفتم توی زندان یک مرخصی ۵ روزه به مندادن که عروسی کردم و خانه تجاره کردم تو شهر  و با خانمم رفتم شهر و  بلز هنان روست همولاسی رادیدم یعنی دو نفر آمده بودن از من مداد بخرن و خانه من یک اطاق بود نمیشد که خانم منم میش اینا باشه ولی ایندوستم تو سهربرا خودش خانه درست کرده بودند و مجرد هم  بود دوستان خلافکارن را بردم خانهدوستم و همان و روز و شب را خانه اونا بودیم ردز بعد دوستم گفت بلید بروم خدمت مرخضَیم نمام است او از ما خدا حافظی کرد ودم در حیاط پدرش به من گفت که توی خدمتدارد دیملم میگیرد.  من به او گفتم دیپلم چهبدرد میخورد پول باید در بیاری   اودر جوابم گفت اون پول تو در حقیقت قیمت جانت است و روزی که قیمت تو کامل بشه جونت را میگیرند‌ ریش خندی بهش زدم وازش جدا شدم و لهدوستانم گفتم اینم خیلی پرت است دویت خلافکارم علی گفت نه تون پرت نیست عاقبتکاراو از ما خیلی بهتره  منم گفتم برو بابا آقا پول یک دست لباس نداره کجاش میخواد خوب باشه. خلاصه هرکس بهراه خودش رفت حدودن ده ناه بعد دوستم خدمتش را تمام کرده بود آمدسراغم وگفت فلانی مندیملم را توخدمت گرفتم. منم در جوابش گفتم هفاادهزارتومان پول مس اندازدارم و به سیصدب سه ماشین میخرم حالا دقیقن  آخرشهریور است دوباره به من گفت دوسنگت من اینراه تو عاقبت خوشی ندارد و شاید به سیصدهزارتومان مول ماشین اصلآ نرسی بیا برگرد و برو اداره ثبت تام کن ومتفرقه دیپلم بگیر باز هم گفتمرآقا منو نصیحت نکن چون توی بی مولی آنقدرسوخته ام که یگه نمیخواهم بی پولی بکشم  سهرناه بعد ددبارهدوستمرادیدمربه مندگفترکهرنهضت معلم استخدام میکند و من رفتم ودرامتحان قبدل شدم بیا برو تو هم ازسیکل ثبت تام کن بازهم گفتم برو آقا اینم دیوانه است. او دنبال نعلمیرفت ک منم دنبالرخلافروماه بعد بجرم اعتراف دوستم فراری شدم وزنم تک وننها تویزیرزمین اجاره ای تنها  خلاصه ادامه خلاف باعث اعتیادشرید به  مواد صنعتی شد و مصرف همین مواداسباب مریضی لاعلاج در من گردید ولی اون دستم به همان حقوق کم اکتفاکرد.  و آخر خوب خوب شد و من انقدر ادامهدادم و کمپ ترک اعتیادرفتم و هرکاری کردم نتوانستم خودمرا ازچنگال اعتیادخلاص کنم و تا جایی رفتم که امروز در کنار دیواره اینرودخانه فصلی حفره روباهی برای خودم حفرکرده ام و ازطصبح تا بهشب تا سطلهای آشغال دنباله ضلیعات هستم و شب مقداری موادگیرمیارم ومیروم داخل همان حفر روبا و موادرا مصرف  میکنم و زیرپتوی کهنه ای که لزتوی سطل زباله گیر آوردم نیروم ولب الان  هماندوستم را می بینم که توی خیابانها ماشین مانصدمیلیونی سوا  است و خانه ۴رطبیگقهدارد ولی زندگی من فدای افکار غلط من شد. آزی این است سرنوشت راهی که آخرش نا کجا آباد است یعنی به جایی هدایت نیشوی که جایی نیست وراه گم شده ای است که هرچه بیشترادامه نیدهی ازواقعیتدورتر میشوی تا جایز که به کلی گم وگور میشوی.