نتیجه فقر مادی دامن گیرفرزندان پاک خانواده میشود

سه برادر ودوخواهر بودیم پدرمان چوپان بود و مادرمان هم برای مردم نان می پخت وگوسفند دوشی میکرد ونان بخور ونمیری برایمان تهیه میشد و ازلباس نو و فرش داخل اتاق وخانه وازتشک وپتو لحاف نو وتمیزخبری نبود. خانواده رحمن وضع مالی خوبی داشت و برای مادرم تشک ولحاف داده بود و ما سه برادر در سن ۱۵ و ۱۳ و ۱۱سال بودیم و شبها وسیله روشنایی نداشتیم. مادرمان درگوشه اتاق یک دیدگان درست کرده بود که شبها توی دیگان که حالا بهش میگوینداجاق هیزمی . هیزم می‌ریخت و ذره ای روشنایی بوجود میآمد و بدون اینکه داخل کاسه را ببینیم بادستهای کثیف ۵ خواهر و برادر درداخل یک کاسه سفالی غذا میخوردیم. و روزها و بعضی شبها که دنبال راه رفتن بودیم تا لقمه نان ازخانه ای گیرمان بیاید مرفتم به خانه پیرمرد ذوالفقار دیدم وسیله های زرد رنگ دارد و شیشه دارد و روشنایی میدهد همه چیز زتوی خانه درشب دیده می شد و زن ذالفقارهم بجای اجاق هیزمی یک وسیله داشت که توش موادی میزیختندو روشن میکردند و داغ میشد و غذا وآنرا فوری به جوش میآورد و ذوالفقار هم ۳ پسرودو تادخترداشت و وقتی آخر شب میخواستند بخوابند فرش نرمی زیرپا داشت ملایم و لحاف قشنگ وزیبایی که من گفتم درگوشه ای تشک نشستم اصلا لذت بردم . شب آمدم خانه با همان اجاق هیزمی مادر مواجه شدم ودود وکثیفی که نصف اتاق را هیزم گرفته بود وکثیف بود. و شب به مادرم گفتم نه نه میخواهم بخوابم مادرم روی زمین کف اتاق یک تشک کهنهپلاسیده پهن کرد وگفت قلندر بروبخواب رفتم بالا وروی تشک احساس کردم چقدرنرم لیطف است گفتم مادراینوازکجا اور دی مادرم گفت نه نه جان خانواده ذالفقاردوتاتشک ودوتالحاف اضافی د اشت و یکی را دادندبه ما ومنم م یک تشک مال ۳برادر و یکی هم مال دوتاخواهر برای خوابیدن . حسرت زندگی ذالفقارتوی دلم مانده بود چون پسر ۱۵ سال ازمن کوچکتر ای دارد و کفشهای دیگه مدلی می‌پوشد ولباس ش باهمه مافرق دارد ازمادرم پرسیدم مادرگفت مادرجان اگرهم ده راس گوسفندانمان را بفروشیمپدل لباس پسروسطی ذالفقاررا نمیشود. باوجود اینکه ذوالفقار تمام خرج زندگیمانرا میداد ولی من عقده خود کم بینی داشتم. وبه جای تشکر ازاین خانواده خیر بفکر نابودی زندگیشان برآمدم چون مادرم خیلی زیبا بود و پدرم که چوچان مردم میشد و به روستاهای دیگر میرفتیم بوضوح می دیدم که صاحب گله گوسفندکهپدرم چوچانشان بود ازمادرم سواستفاده میکردند و بامادررابطه های بدی داشتند منچندمرتبه ایندموضوع را به چشم دیدم و نسبت به پولداران کینه ای شدم ولی آنقدراحمق بودم کارخانواده ذوالفقارکه منجی زندگی ما بود را در دسته دشمنان قراردادم براون زمان خانواده های فقیر زوددخترانشانرا به شوهر میدادن بخاطر صرفه جویی خرج شکم دختر . خواهربزرگ من که در روستاهای غریبه امنیت نداشتید به شوهر دادیم شوهرخواهرم ۳۰ سال سن دارد و شغل اصلی آن دزدی است. ازهمانروزهای اول شوهرخواهرم منوقاطی کار خودش کرد و به من میگفت خانه هرکدام از مردم که میروی نگاه کن ۰ووسایل قشنگی دارند . من نمک الحرام اول در خانواده ذوالفقار شروع کردم و به شوهرخواهرم گفتم که پسروسطی ذوالفقار یک لباسهایی دارد که شما اصلا ندیده ای . شوهر خواهر دزد سیاه شیفته اینحرفهای من شد و شبانه رفت به سراغ منزل ذالفقار وکت وشلوهرو پالتوی پلیسی وکفشهای خالص چرم را به سرقت برد و فردای روزبعدپسروسطی ذالفقار ۰را روی اسب دیدم و رفتم سراغ شوهرخواهر م و باهم نقشه سرقت چنداسب راپیاده کردیم و همه را بردیم ازاین سرقت هاچیزی گیرم نمیآمد ولی منو شریک خودش کرده بود تا اینکه وسایلی از روستاهای شهری دیگری سرقت کرده بود و زن صاحب خاته را هم کشته بود ودولت دنبال این اموضوع رامحکم گرفت وروزبعد بعداز ظهرشوهر خواهرم به جرم سرقت دستگیر شد و نیم ساعت بعد مرا به عنوان شریک خودش معرفی میکند چشمت روز بدنیبنه مرا بردن داخل اطاق شکنجه و محکم به یک تیر چوبی یستند و یک میله فلزی را روی آتش جیگذاشنن تاقرمز شود؟ م و بعدمیگذاشتند وسط شانه دعایم و تپنقدرنگاه میگذاشتند تا انبر سرد بشه من طاقت این عذابهارا نداشتم و بههمه دزدی هایم اعتراف کردم و حتی کشتن زن بی گناه صاحب خانه را درحین دزدی و شوهرخواهر ا بردند ب پیش قاضی و یک هفته بعد اورا او دندرروستا و داستانسرا بازتاب ومیخ رپبهدیوارگلی کوبیدند درفاصله ۵۰ متر ده تا تیر به قفسه سینه او شلیک کردند و لهزنگیزخفت بار او پایان دادند خواهرم م دوباره برگشت بخانه ما و بیک شکم بهخرج زندگی ما اضافه شد.. دوباره مادروپدر بیچاره من به ودنبال شوهربرای او بودند بعدازشش ماه برادر داماد اعدام شده مان آمد خانه ما وگفت من بازن برادرم ازدواج میکنم. جمشیدیان آمد بتخانه مادرم گفت من بازن برادرم ازدواج پدر ومادرمربارخوش حالی ایدرخواستراپذیرفتند و خاهرمدوباره زن برادر شوهرش شد. ۰۰۰ اکندزد رفت برادرش آمد که هم دزد بود وهم آدمکش جیرفت سرراه کاروانیانرا میگرفتم وبخاطر یک کیسه گندم ۵ نفررا میکشت وجدرومادرم خوشحال که همیشه گندم اضافیدارندولی نمیدانمیدانستند کهدامادشان به از یکیست گند جان انسانی را گرفته وچندبچهرا صغیره زمینرا بیوه ک ده تا یک کیسه گندم بیاورد خوشحالمدرونادرموقتی بود چون جمشیدیان من ودوبرادردیگرم را باخود همراه کرده بود و همخانه هایمردمروستارا سرفصل بهارکهمردم لهکوچ بهاره بودند دامن وبرادرانمدخال میکردیم تا اینکهدرچنگال قانونگرفتارشدیموجمشیدتیرباران و من وبرادر کوچکترم ۲۰ سال کارآمدتری محکوم شدیم تازه تمام حردمریختند دوزندگی پدرم و کل سرنایه اش ده راسگوسفندبود آنها را بردند و پدرم رامجبوربهچوجانی مجانی کردندو مردمرا مجبوربهنان پختن مجانی نمودند. و تازه جمشیدیان خیانتبزرگت یرا رهمدرن رواداشته بود و که لخخواهرکوچکم تجاوز نموده بود و اینخبررا مادرم متوجه شد و یگه کا کارگذشته بود وجمشیدخان اعدام شده بود ولی ۳پسرود دختر این خانواده فقیر فدای فقرمادیپدر ومادر گردید که اشک پدرومادرم تاآخر عمرجاری بود و هیچ نتیج ه ای همدنداشت.

چرا  خان نشدم

پدرم یکی ازخوانین معروف منطقه بود و من دلم را آب وصابون میزدم به روزی که کسانی دستان منو بوسه بزنند و برایم آقای خان بگویند. ولی به آرزوی خود نرسیدم. چون آن جبروت وجنم رانداشتم. وقتی زنم باحرف من تره هم خرد نمیکرد و در جواب یک خواسته معقول ده تا حرف ناپسند و نامربوط را بدهانم لگدمیزد چطوری میتوانستم ادعای خان بودن بنمایم. اختیارانتخاب اسم فرزندم را ندارم و زنه بالنگ دم پایی منو ازخانه بیرون میکند و تادرب حیاط به جلویش فرار میکنم و تازه به درب حیاط که میرسم ودرب را می بندم ازپشت درب برایش خط ونشان میکشم که اگربیایم داخل فلافلان میکنم.. صدای زنه ازپشت درب بلند میشوددکه بامن فلان فلان میکنی؟؟؟ تو آب بینی خودت راهم نمیتوانی بگیری بزاربیام توی خیابان ببینم چندمرده حلاجی وای زنه میخوادبیاد بیرون میدوم بهطرف درب حیاط دادامادم و درب حیاطشان کمی عقب نشینی دارد به اندازه ای که یک مرد بی غیرت مثل من مخفی شود زنه بالنگ دم پایی در دستش به من میرسد و لنگ دم پایی را بلند میکند که به صورتم بزنددستم را سپر میکنم و دم پایی محکم به ساق دستم میخورد و صدا میکند خواهرم پشت درب خانه شان متوجه مشاجره من و خانمم میشود . درب رابازمیکند دستم را میگیردو میکشدبه داخل حیاط و میزند، زیرگریه که چراا پشت سر پدر باغیرت این پسربی غیرت مانده است. درجوابش میگویم خواهرمن پسر خان هستم . زن منم نوه خان است تازه پدربزرگ اون ازپدرما مهمتربوده است. و از پدر من وتو خیلی قوی تربوده است اگرخون پدر توی رگهای من است خون اونم از ژن پدر بزرگش است و اوبرمن پیروز شده است و من بایداین وضع راتحمل کنم. خواهرم سیلی محکم به صورتم مینوازد که ای مردک بی غیرت اون زن تورا آنقدر خوار وزبون دیده است که خواهرانت را ازخانه بیرون میندازد و تورا سیلی میزند و جلویش ازخانه فرار میکنی این چه زندگی است که برای خودت ساخته ای که چیزی بجز خفت وخواری وذلت نصیب تو نشده است.. تاز یادم آمد که پسرخان هستم و عزم خودم را جزم کردم ورفتم داخل حیاط که ضرب وشتمی به زنه نشان بدهم که چشمت روز بد نبیند به محض ورود من به داخل حیاط زنه جاروی دسته دار را ازروی بهارخواب برداشت و به سمت من حمله ور شد که خواهرت تورو تحریک کرده حالی ازت بگیرم که هیچ چیز را بیادنیاوری پا به پا میکردم که فرارکنم که دیدم خواهر وپسرم ازخانه بیرون شدندخوشحال شدم که این دونفر مواظب من هستند. ولی زنه قوی تر ازآنان بود بایک جهش ازبهارخواب به زیر آمد . دوباره پا به فرار گذاشتم و ازترس به درب نگاه نکردم که باز است یا بسته ودرب بسته بود ومنم ازترس باسرعت فرارمیکردم پیشانی من محکم به درب خورد و خونی شد خواهرم خونم رادید زد زیر دادو فریاد و خواهردیگرم ازحیاطی بغلی متوجه شد و اونم دوان دوان آمد به سراغم حالا دیگه دوتاخواهر بادستمال کاغذی خون کسی راپاک میکردند که قراربود خان بشود و برعده زیادی ازمردم حکومت کندخواهران چون خونم رادیدند بازنه درگیر شدند و جلوی چشمان بچه خان چوب دسته جاروی تی را زنه روی سرخواهرانم خرد کرد ولی من ازترس جیک نزدم و همچنان نگاه میکردم خون اززخم پیشانی من جاری بود. وزیر لب به این مردانگی خودم آفرین میگفتم تا اینکه دامادم باخبر شد و آمدتوی حیاط ودیدک زنش زخمی شده وگریه میکند و خونرازصورت منم جاری جاری است . یک احظه مکث کردوگفت لعنت برتو کهپشترلب خودت سبیل گذاشتی اون سبیل را بتراش وچادروروسری بپوش کهبهت بگوینددخترکوچک خان چون این اصطلاح به توبهتر میآید؟!!! راست می گفت مرگ بر این سرنوشت خفت بار من که بخاطررسیدن به ارث نوه خان باید کتک بخورم وگریه کنم مرگ ونفزین برپسران بی غیرتی که سبیل پشت لبشان فقط دکور است بدون هیچ غیرت و جنم وجبروتی.