شب با ماشین سواری فیات خودم دورمیدانمرکزی شهر دورزدم که بروم خانه و یکدفععه ای دوست وهمکارمرا منتظرتاکسی دیدم وجلوی اوترمز کردم واورا سوار نمودم ومنزل ایشانرا یادداشتم او را بردم جلوی خانه اش وقتی ماشین توقف نمود او با اصرار م ا به خانه برد وقتی خانه رفتیم او ازاینکهمج د بودم خبرداشت و به من گفت دختری برایترمعرفی میکنم کهتمایل داردبا تو ازدواج کندوبهرخانمم گفته است که فلانیرا دوست دارم ولی نمیتوانم خودمبه او بگویم. اینهمکارمروخانمش درست یک ساعت ازخانواده خان تعریف وتمجید می کرد و من تا اندازه ای تمایل پیدا کردم به خواستگاری رفتن وقبل ازخواستگا ی پیرمردی درکنارخانه آقای خان کافه کوچکیداشت که شوهر عمه دوستم بود