درعیدقربان چه خوب است کهبهجایذبح حیوان جهالتراذبح کرده ومعرفت ومیانهرویرا جایگزین نماییم::

انسانهای امروزی ازهر جهت خودرا افرادی آگاه میدانند. و برای پیشبرد اهداف دنیوی خود درتکاپو وتلاش هستند و واقعآ نمیدانند کهندانسته گرفتارجهالت ونادانی ونپدنیادوستی شده اند. چه چیزی خطرناکتر از این که آقای مسئول آنقدر غرق دنیاپرستی ونجملات گردیده استرکه درواقع دارند میروند به سوی انحاط وپستی و آیاچیزی۰بدتر از این برای انسان هست که آنقدر غرقز دنیاپرستی گردد ؟؟!! که بهرخاطر حب دنیا وتجملات دنیوی ونعمات لذیذ دنیا ازشناخت خود وخدای خود غافل گردد و له جای بندگیبه خدا بخاطررسیدنبهمقاصدشومدخود بنده این وآن شود ودرنزد این وآنگمتر گردد و آنقدردر مسیرگمراهی بهپیش برود تا غرق در منجلاب وگمراهی شود و سراسرزندگی خودش را به فساد آلوده نماید.. پس درهرسال یک عیدقربان مسلمانان دارند . و چهرهگخوب است که مسلنانان به جای بریدن سر یک حیوان بی گناه وبی دفاع جهالت ونادانی وجود خودشان را ذبح کرده و به سوی روشنایی و انساندوستی حرکت نمایند.. خوب بود کهدرعیدقربان همچنانکه حضرت ابراهیمدبروسوسه های شیطانی غلبهر کرد و علیه شیطان چیروز و نزد خدا سربلندگردید و ما مسلمانان همبلیدبه تبعیت ازحضرت ابراهیم جهالت وجودجانرا ذبح کنیم و به مرحله ای از زندگی برسیم که موفقیت ونیوی وآخرویرا بدنبال خواهدداشت یعنی انسان با کنارگذاشتندجهالت ونادانی درواقع جلوی تراوش افکارمنفی ومخربرا می گیریم و ذهنما واداربه تراوش افکار مثبت وسازنده می کنیم . وقتی که ذهن انسان تراوش افکارمثبت وسازنده پیدا کرد شخصیت انسانس انسان درقالب اشرف مخلوقات شکل انسانی به خود نیگیرد ودر سراط مستقیم حرکت خواهد کرد به امید آن روز که انسان بهمقام انسانیت برسد .

بی تو تنهایم:

آری آری بی توتنهایم ، امادر توهم وافکارم تورادارم ودست های نرم ونازک تو رادرلای به لای موهایم احساس می کنم.. اما چوندقیق می نگرم تونیستی برگرد بهکلبه گرم وعشق برگرد به پرندگان بنگر که نبود تورا احساس و آوازغم انگیز بی تو بودنرا سر داده اند به پرندگان آزاد بنگر پرواز کن. غم وکدورت را ازقلب مالامال عشقت دور کن . جهالت ونادانی راذبح کن وبه روشنی نگاه کن، بیا به خانه ، بیا بنگر به دیوار های خانه که خشت خشت آن تنهایی من و نبود تورا فریاد میزنند.. وباتو حرفها دارند : گلایه وشکوه وشکایت !؟ به چشمان گریان بنگر که غم دوری تو دلشانرا خون کرده وخون ازظاهرشان برون زده . برگرد و عشق وزندگی را باخود بیار .جای نگاهت را خوب می دانم. چه لذت بخش است لحظه ای که صدای گرم امیددهنده ازپس درب آهنین درب گوش این غافل را بنوازد . برای آمدنت جشن می گیرم و دوست دارم که در این جشن صدای جیغ درب ولولای آهنینش حضورت را به من خبر دهد. میدانی که با آمدنت انتظارتمام خواهد شد ودشت کویر خانه ام سبزتر ازروزهای تنهایی می شود. وروح نوین وبهاری نو درآن می آفرینی .درب ودیوار خانه شیون سرداده اند و حضورت را می طلبند آ شیون آنهادرنوای تنهایی من درپیچیده و فقط نام تورا می طلبد که چرا نمی آیی و چرا با من نیست؟؟!!. اورفت ومرا درکویرناوری تنهارگذاشت.بگو برکردد تایارومونس هم باشیم. خانهرخالیست!! بگو برگردد و این کلبه سرد راباوجود خود دوباره گرم ومعطر سازد. در توهم تنها نیستم بلکه با اویم وتنهایش نمی گذارم. ، بگو برگردد .خالی خالیست و فقط وجود اوست که شیون و ناله هاررا بارآمدنش بهخاموشی می کشاند حضورت ورقه های دفترم را مخدوش درد تنهایی می کند. تو برگرد تاخط سیاهی برروی بدیهای افکارم بکشی و تراوش ذهنم دیگر منفی و بدی نباشد. کی می آیی تا درب ودیوار این کلبه را از انتظار و تنهایی نجات بخشی وروح و شادی وزندگی و خوشی را به روح فسرده ام بازگردانی وکلبه احزان تاریک مرا روشنایی بخشی .لامپهای خانه دیگر روشنایی ندارند؟!! چون تو نیستی .آری برگرد وغم هجر را از من و دیوارهای منتظر بگیر و به سوی فجر وروشنایی ببر. ، ما از این شب های بیداد نجات خواهیم یافت و این خانه تاریکرا روشن خواهیم کرد. چون هردویمان بهفکرنجات هستیم که دوباره درآغوش هم آرام گیریم .کدامدست سردو شیطانی فاصله انداخت دربین ما . مابایداین فاصله را پرکنیم وشکاف جدایی را به دره سرسبز تبدیل کنیم وبخندیم وبه رقصیم وبخوانیم که دوباره فاصله هارابرداشته وبه هم رسیدیم پرندهدهای درقفس خانه با آوازی خوش تورا صدا میزنتد و و باغ احساسم درهمهمه خنده کفتاران دیگررنگ و زببایی قبل را ندارد. تبسهای تمسخر آمیز شیطان صفتان را ازنگاههای بی احساس می خوانم. ودخودمی پیچم و هیچ راه وچاره ای جز تحمل دردآور جدایی را ندارم. من عادت کرده ام که بازبان پرگلایه تورا بخوانم. تورا درهمه جا وهمه وقت درگوش زمان صدا می کنم. ولی صدایی ازتو اززمان نمی شوم. درلحظات زمان کهخسته ازرنج کار و و خسته از رنج روح وروان میشوم. به خانه پناه می برم. . خانه ای در ظلمت وتاریکی وتتهایی ناخودآگاه ، نامت برزبانم جاری میشود‌ و تورا صدا می زنم. که کجایی ای نور و روشنایی وامید من تنها!! در این موقع ازچهار سوی اینکلبه احزان صدای قهقهه شوم جغدهای شب آرامش و تنهایی منو بر هم می زند. اما ازتو اثری نیست. بیا تا برهم بتابیم ودر انجماد و سکون خود نپوسیم. و درهنگامه رقص الفاظ محبت آمیز وصمیمییت هنوز نرسیده تا لحظه ای رادرکنار هم بگوییم وبگرییم تا شاید گریه هایمان بر براین درد بی درمان دوا باشد . تو می خوانی به دیدارت دلم را که این۰چنین یی قرارو بی تاب و حیران می شود‌. دمی سرم را برزانویت نه تا مثل ابربهاران ازغم دوریت بگریم تاشاید دل سنگ تو دمی به رحم آید و تبسمی برلبان نازک تو نقش بنددو خال سیاه گوشه لبت را هویدا سازد . که خیلی زیباست. به من می گویند که این عین سرنوشت است که درهجرتنهایز خاکستر شویی .امامن نمی پسندم این سرنوشت اشک آلود آه ناک را که دریکلحظه منودرکناررودخانه ای زلال تشنه گذاشتی ورفتی بهدیار و سراغ یاری دیگر ‌دیگربهخاطر تو نمی گریم درفراق یاربی مهری کهبهجایقلب تیکه سنگی دروجودش گذاشته. ای کاش اورا نمی دیدم و گرفتارش نمی گردیدم. و آزاد می مانم ومی بودم